هدیه دوست
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است
فریدون مشیری
این وبلاگ متعلق به کلیه برو بچه هایی ست که زمانی عضو پارس آذرخش بودند و هستند. و اعلام می شود این یک وبلاگ خصوصی بوده و هیچگونه وابستگی به شرکت ندارد.
۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
عاشقاته 9
دوست
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
فریدون مشیری
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
فریدون مشیری
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
نی انبانی که نه نگفت
ساعت ، نصف شب يک ربع آن طرف سه بود که لاک پشتي در ساحل دريا به ني انباني بر خورد .
لاک پشت گفت:عزيزم مي شه کنارت بشينم؟ خيلي خسته ام.
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت:من هميشه توي اين ساحل خلوت قدم مي زنم با موجهاي دريا و شن ها حرف مي زنم اما تا حالا هيچ کس نبوده که دوستم داشته باشه
عزيزم مي شه تو با من عروسي کني؟
نکنه مي خواي بگي "نه" عزيزم؟
اما ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به دلداده اش گفت:مي بخشي که اين جوري بهت زل زده ام آخه عزيزم تا حالا نديدم کسي پوستي شطرنجي مثل مال تو و موهاي عجيب و غريب مثل مال تو داشته باشه.
اگه عشقتو ازت گدايي کنم. قشنگ من اجازه ميدي عشق من فقط يک بار تو بغلم فشارت بدم؟
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت:آه دوستم داري؟ پس اعتراف کن !؟
بگذار توي اون گوش ظريفت زمزمه کنم و تو رو به سينم بچسبونم.
بعد بغلش کرد و به کرکش دست کشيد و عاشقانه در آغوش خود فشردش و
ني انبان گفت: بق .... بوق
لاک پشت به ني انبان گفت:غازغاز کردي ،عرعر کردي يا شيهه کشيدي؟
آخه آدم خيلي بايد بي احساس باشه که وقتي يه نفر مي بوسدش بگه :بق........بوق
نکنه خلافي از من سر زد؟
نکنه عشق ما ديگه تموم شد؟
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت: يعني من بايد تو رو ترک کنم همسر محبوبم؟
يعني تو مي گي من برم سر همون بدبختي خودم؟ يعني من بايد بخزم و از زندگي تو برم بيرون؟
يعني بايد برم جدا بشم و برم عزيزم؟
آه عزيز دلم خواهش مي کنم بگو نه.
اما ني انبان نه نگفت.
اين طوري شد که لاک پشت زاري کنان خزيد و هرگز باز نگشت.
و ني انبان را در آن ساحل آرام شني همانطور که آنجا افتاده بود ترک کرد.
يک شب وقتي که آب دريا پايين است قدم زنان سري به آنجا بزنيد سلامي کنيد و از آن ني انبان محترمانه بپرسيد که آيا داستاني که برايتان گفتم واقعا" راست است يا نه؟
به شما قول مي دهم که ني انبان "نه"نخواهد گفت.
"شل سيلور استاين"
لاک پشت گفت:عزيزم مي شه کنارت بشينم؟ خيلي خسته ام.
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت:من هميشه توي اين ساحل خلوت قدم مي زنم با موجهاي دريا و شن ها حرف مي زنم اما تا حالا هيچ کس نبوده که دوستم داشته باشه
عزيزم مي شه تو با من عروسي کني؟
نکنه مي خواي بگي "نه" عزيزم؟
اما ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به دلداده اش گفت:مي بخشي که اين جوري بهت زل زده ام آخه عزيزم تا حالا نديدم کسي پوستي شطرنجي مثل مال تو و موهاي عجيب و غريب مثل مال تو داشته باشه.
اگه عشقتو ازت گدايي کنم. قشنگ من اجازه ميدي عشق من فقط يک بار تو بغلم فشارت بدم؟
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت:آه دوستم داري؟ پس اعتراف کن !؟
بگذار توي اون گوش ظريفت زمزمه کنم و تو رو به سينم بچسبونم.
بعد بغلش کرد و به کرکش دست کشيد و عاشقانه در آغوش خود فشردش و
ني انبان گفت: بق .... بوق
لاک پشت به ني انبان گفت:غازغاز کردي ،عرعر کردي يا شيهه کشيدي؟
آخه آدم خيلي بايد بي احساس باشه که وقتي يه نفر مي بوسدش بگه :بق........بوق
نکنه خلافي از من سر زد؟
نکنه عشق ما ديگه تموم شد؟
و ني انبان نه نگفت.
لاک پشت به ني انبان گفت: يعني من بايد تو رو ترک کنم همسر محبوبم؟
يعني تو مي گي من برم سر همون بدبختي خودم؟ يعني من بايد بخزم و از زندگي تو برم بيرون؟
يعني بايد برم جدا بشم و برم عزيزم؟
آه عزيز دلم خواهش مي کنم بگو نه.
اما ني انبان نه نگفت.
اين طوري شد که لاک پشت زاري کنان خزيد و هرگز باز نگشت.
و ني انبان را در آن ساحل آرام شني همانطور که آنجا افتاده بود ترک کرد.
يک شب وقتي که آب دريا پايين است قدم زنان سري به آنجا بزنيد سلامي کنيد و از آن ني انبان محترمانه بپرسيد که آيا داستاني که برايتان گفتم واقعا" راست است يا نه؟
به شما قول مي دهم که ني انبان "نه"نخواهد گفت.
"شل سيلور استاين"
آبروبری
در پاسخ به دوست عزیزم(این قسمت که Bold شده دارای ایهام می باشد)، سهراب رئیس زاده:
آبرو میرود ای ابر خطا پوش ببار----------که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطا پوش ببار----------که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ
من میخوام بدونم، یعنی تو از حافظ بیشتر می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
نتایج قابل توجه
امروز به یکسری نتایج قابل توجه رسیدیم که لازمه به اطلاع سایر دوستان هم برسانیم :
- عدم وجود نیروهای کنترلی باعث افزایش چشمگیر تمرکز و احساس امنیت بیشتر در کارمندان می شود. تقریبا به جز ساعت ناهار ، سر و صدایی از داخل واحد شنیده نمی شد، بچه ها با جدیت و با وجدان کاری بسیار بالایی کار می کردند. که در بقیه روزها این کمتر دیده می شود.
- کاهش احساس خواب آلودگی در کارمندان.(علت هنوز معلوم نیست، شاید به دلیل عدم حضور بعضی از همکاران خوش خواب بوده).
- به گوش نرسیدن زنگ گوشخراش تلفن، عدم باز و بسته شدن درب واحد و البته تعداد کم افراد در واحد در افزایش تمرکز بچه ها بسیار بسیار بسیار مهمم می باشد.
- احساس مسئولیت خانم ها در زمینه کاری بسیار بالاتر از آقایان است! تقریبا 2.5 برابر بیشتر!
- هضم غذای خانم ها با سرعت بسیار بالاتری نسبت به آقایان انجام می گیرد! تقریبا 3 برابر سریعتر !
- تغذیه عالی مثل ، کباب و جوجه کباب و البته چای خوب در افزایش تمرکز و انرژی نقش بسیار مهمی را ایفا می نماید.
- شکوفایی طبع شاعرانه و نیاز به دستی به قلم بردن.
responsibility
می دونید responsibility یعنی چی ؟؟
responsibility یعنی اینکه روز تعطیل رسمی ،اونم 3 روز تعطیلی توپ بری سر کار اونم از 8.30 - 9 صبح.
responsibility یعنی پارس آذرخش، پلاک 9 واحد 8.
responsibility یعنی : من ، سولماز، مهناز، فرزانه، طناز، آقای ابراهیمی و یاسر.
responsibility یعنی از یک اتاق 5 نفره 4 نفرشون سر کار حضور دارن.(اتاق ما)
ما سمبل های responsibility شرکت بوده ایم، هستیم و خواهیم ماند حتی اگر نباشیم ...
جدن شرکت باید به ما افتخار بکنه . ما هم خودمون به خودمون افتخار می کنیم.
responsibility یعنی اینکه روز تعطیل رسمی ،اونم 3 روز تعطیلی توپ بری سر کار اونم از 8.30 - 9 صبح.
responsibility یعنی پارس آذرخش، پلاک 9 واحد 8.
responsibility یعنی : من ، سولماز، مهناز، فرزانه، طناز، آقای ابراهیمی و یاسر.
responsibility یعنی از یک اتاق 5 نفره 4 نفرشون سر کار حضور دارن.(اتاق ما)
ما سمبل های responsibility شرکت بوده ایم، هستیم و خواهیم ماند حتی اگر نباشیم ...
جدن شرکت باید به ما افتخار بکنه . ما هم خودمون به خودمون افتخار می کنیم.
۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه
عاشقاته 8
در آمد
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و
هنوز سالهاست که
در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
"حمید مصدق"
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
دزدی
وقتی نمی تونی بری سینما با بچه ها چون راهت دوره ، و اگر بری نصفه شب میرسی خونه. وقتی دلت می خواد تو همه یه فیلم توپ ببینی . وقتی از میدون ونک باید بری خونه. وقتی پلیس از راه میرسه . تو مجبور میشی یه فیلم بدزدی . اونهم چه فیلمی ، فیلم BODY OF LIES با بازی گلشیفته فراهانی.
مجبور بودم. می فهمی مجبور بودم!!
دعوت
با بچه ها قرار می گذاریم بریم فیلم دعوت. چون زودتر از بقیه از شرکت اومدم بیرون، رفتم بلیط بگیرم. 9 نفر بودیم. اما بلیط های رزرو سینما آزادی هم بهم نرسید، چه برسه به بلیط های گیشه. تصمیم بر این شد که بریم سینما گلریز. گرچه هیچ تضمینی نبود که اونجا بلیط گیرمون بیاد. اما ارزش امتحان کردنش رو داشت. البته مینا دیگه نمی تونست بیاد. برای همین خداحافظی کرد. شدیم 8 نفر...
............................................................................
ساعت 6:15 برای ساعت 7 بلیط گرفتیم. باید یه جوری این مدت می گذروندیم. تصمیم گرفتیم یه کم پیاده روی کنیم. من و فرنوش، طناز و مهناز، ندا و علی، بهاره و روزبه. دو به دو داشتیم می رفتیم. یکدفعه متوجه شدیم ما 4 نفر از بقیه خیلی جلو افتادیم. شوخیمون گل کرد. جایی که برای بقیه دید نداشت، ایستادیم ببینیم بقیه کی می بینند که ما نیستیم. بهاره و روزبه از جلومون رد شدند و رفتند... اما ندا و علی زود متوجه شدند. بعد همه منتظر شدیم ببینیم این دو نفر بالاخره کی متوجه می شوند. کلی هم در موردشون شوخی کردیم. بعد از یک مسافت نه چندان کوتاه!!! متوجه شدند که ما نه جلوشون هستیم و نه پشت سرشون. همه براشون دست تکون دادیم تا برگشتند. همینطور که صحبت می کردیم، طناز گفت که می خواد همه مون رو بپیچونه و بره و نمی تونه سینما بیاد! به همین راحتی...( البته طناز اینطوری نگفت ها، کلی مقدمه چینی کرد. اما اول و آخر حرفش همین جمله بود) شدیم 7 نفر...
............................................................................
نزدیک ساعت 7 مقادیری تنقلات ( یه چیپس ساده رو به همه تحمیل کردم، چون طعم دار دوست ندارم!!! ) گرفتیم و رفتیم سینما... دعوت فیلم خوبی بود. ارزش یه بار دیدن رو داشت. البته این نظر شخصی منه. بقیه ممکنه نظرات دیگه ای داشته باشند. اما بهتر از فیلم و سینما، کشف این مسئله برای من جالب بود که کنار فرنوش تو سینما نشستن خیلی خوبه. کلی همزمان با فیلم دیدن، حرف می زدیم و تحلیل می کردیم. جالبتر اینکه، تو صحنه های غم انگیز، ما داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم! خوبه کسی جلومون نبود که صدای ما بره روی اعصابش. خوش گذشت. باز هم جای همه ی اونهایی که نبودند، خالی.بچه هایی که بودند : مهناز، فرنوش، ندا و علی، بهاره و روزبه، خودم بدون داداشمینا !
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
بخشی از خاطرات یک Developer
امروز سعی کردم با بردن اشاره گر ماوسم به سمت پایین مانیتور، power مانیتور رو بزنم تا خاموش شه!
................
...........
......
....
امروز احساس کردم واحد روبرویی باید شماره اش 7 باشه که برعکس روی در چسبونده شده. برای اطمینان به واحد خودمون نگاه کردم. دیدم اون هم 8 برعکسه! دیگه مطمئن شدم.
................
...........
......
....
...........
......
....
امروز یه دفتر قدیمی ادبیات که هنوز صفحه های سفید داشت رو برداشتم تا به عنوان چکنویس استفاده کنم. تو یکی از صفحات در مورد "بیت" نوشته بود. با خودم گفتم اوه اوه ... بچه گیهامون هم از این چیزا می خوندیم!
................
...........
......
....
...........
......
....
امروز یه کشف بزرگ کردم...31 امین روز اکتبر با 25 امین روز دسامبر برابرند....یه حس افلاطونی دارم که نگو...
۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه
عاشقانه 7
كرم شب تاب
روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.
و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.
در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت‚ تنها كمي از خودت را به من بده.
و خدا كمي نور به او داد.
نام او كرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.
و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ‚ بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.
××××
هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.
نويسنده :عرفان نظر آهاري ؛ چلچراغ
و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.
در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ‚ نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت‚ تنها كمي از خودت را به من بده.
و خدا كمي نور به او داد.
نام او كرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن كه نوري با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي.
و رو به ديگران گفت : كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ‚ بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست.
××××
هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.
نويسنده :عرفان نظر آهاري ؛ چلچراغ
عاشقانه 6
روزي براي زندگي
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشتهو انسان پيچيد خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حركت كند. ميترسيد راه برود. ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!
عرفان نظر آهاري- چلچراغ شماره 145
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشتهو انسان پيچيد خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حركت كند. ميترسيد راه برود. ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!
عرفان نظر آهاري- چلچراغ شماره 145
عاشقانه 5
ليلي ؛ نام ديگر آزادي
دنيا كه شروع شد . زنجير نداشت . خدا دنياي بي زنجير آفريد .
آدم بود كه زنجير را ساخت . شيطان كمكش كرد .
دل زنجير شد ؛ عشق زنجير شد ؛ دنيا پر از زنجير شد ؛ و آدم ها همه ديوانه زنجيري .
خدا دنياي بي زنجير مي خواست . نام دنياي بي زنجير اما بهشت است .
امتحان آدم همين جا بود . دست هاي شيطان از زنجير پر بود .
خدا گفت : زنجيرت را پاره كن . شايد نام زنجير تو عشق است .
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري . اين نام را شيطان بر او گذاشت . شيطان آدم را در زنجير مي خواست .
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست . ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد . ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند . ليلي زنجير نبود . ليلي نمي خواست زنجير باشد .
ليلي ماند ؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است .
نويسنده :عرفان نظر آهاري ؛ چلچراغ
اطلاعیه
با عرض پوزش از مدیریت محترم بلاگ سرکار خانم مهندس مینا(همزاد بنده)
بدلیل مطلع شدن از فوت ناگهانی پدر دوستتان، لازم می دانم تا از طرف خود ودیگر دوستان شرکت، به شما تسلیت عرض کرده و برای شما و خانواده محترم آن مرحوم بقای عمر و صبر از خدا مسعلت کنم.
و در آخر به دلیل گرفتاری شما در این روزها و علاقه دوستان به بخش عاشقانه ها که شما متولی آن هستید خود را موظف دانستم تا بخش فوق را تا بازگشت شما با مطالب خود فعال نگاه دارم.
امیدوارم در انجام این مهم موفق باشم.
بدلیل مطلع شدن از فوت ناگهانی پدر دوستتان، لازم می دانم تا از طرف خود ودیگر دوستان شرکت، به شما تسلیت عرض کرده و برای شما و خانواده محترم آن مرحوم بقای عمر و صبر از خدا مسعلت کنم.
و در آخر به دلیل گرفتاری شما در این روزها و علاقه دوستان به بخش عاشقانه ها که شما متولی آن هستید خود را موظف دانستم تا بخش فوق را تا بازگشت شما با مطالب خود فعال نگاه دارم.
امیدوارم در انجام این مهم موفق باشم.
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
TANX ALOT
مینا جونم ممنونم از تبریکت مرسی که یادم کردی عزیزم ....
امیدوارم که همه دوستان به اون چیزی که می خوان برسن و خوشبخت باشن ...
امیدوارم که همه دوستان به اون چیزی که می خوان برسن و خوشبخت باشن ...
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
مصطفی جان تولدت مبارک.
مصطفی جان تولدت مبارک . امیدواریم که روزهایی پر از پول و پر از دود (دود قلیون) در پیش داشته باشی. و به هر آرزویی که داری برسی.
باید به عرضت برسونیم که ما آستینامونو زدیم بالا و در حال تهیه کادو تولد برات هستیم. شیرینی تولدت و بده، کادوت و دریافت کن.
باید به عرضت برسونیم که ما آستینامونو زدیم بالا و در حال تهیه کادو تولد برات هستیم. شیرینی تولدت و بده، کادوت و دریافت کن.
بهاره جان پیوندتان مبارک
الان یادم افتاد که به بهاره عزیز از طریق وبلاگمون تبریک نگفتیم. می دونم که اینو که بخونه کلی خجالت می کشه. ولی قراره شده که تمام اتفاقات مهم اینجا ثبت بشه:
بهاره جان پیوندتان مبارک . روزهایی سراسر از عشق برات آرزو داریم.
می خواستم شعر عروس گلمو بنویسم برات یادم افتاد اون مخصوص سارا . حالا بهت می گم گل به سر عروس ........
یادآوری
اگر چه تقریبا هممون این شعر پابلو نرودا شاعر شیلیایی را خوندیم و کپی ش رو هم به در و دیوار شرکت هم زدیم ، گفتم جهت یادآوری بد نیست که توی وبلاگمون هم بزاریم. چون اون کاغذهای روی دیوار دیگه برامون عادی شدن، وممکنه که بهشون توجه نکنیم .
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،از احساسات سركش،و
از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،دوری كنی . . .
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت ورای مصلحت انديشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
عاشقانه4
زندگي زيباست،زندگي زيباست .
گفته وناگفته،اي بس نكته ها كه اينجاست
آسمان باز،آفتاب زر،باغ هاي گل، دشت هاي بي دروپيكر
سربرون آوردن گل ازدرون برف
تاب نرم رقص ماهي دربلور
بوي خاك، عطرباران خورده دركوهسار
خواب گندمزارها درچشمه مهتاب
آمدن،رفتن، دويدن،عشق ورزيدن، درغم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كاركردن، آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواز خواندن
نيمروز خستگي رادر پناه دره ماندن
گاهگاهي زير اين سقف ،قصه هاي درهم غم را زنم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را، در كنار بام ديدن
يا شب برفي ،پيش آتش ها نشستن
دل به روياي دامنگير و گرم شعله بستن
آري،آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا بر جاست
گر بيفروزيش
رقص شعله هايش درهركران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.
گفته وناگفته،اي بس نكته ها كه اينجاست
آسمان باز،آفتاب زر،باغ هاي گل، دشت هاي بي دروپيكر
سربرون آوردن گل ازدرون برف
تاب نرم رقص ماهي دربلور
بوي خاك، عطرباران خورده دركوهسار
خواب گندمزارها درچشمه مهتاب
آمدن،رفتن، دويدن،عشق ورزيدن، درغم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كاركردن، آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواز خواندن
نيمروز خستگي رادر پناه دره ماندن
گاهگاهي زير اين سقف ،قصه هاي درهم غم را زنم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را، در كنار بام ديدن
يا شب برفي ،پيش آتش ها نشستن
دل به روياي دامنگير و گرم شعله بستن
آري،آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا بر جاست
گر بيفروزيش
رقص شعله هايش درهركران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست.
((سیاوش کسرایی))
۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه
تقابل
جالبه که توی این کتاب نوشته شده :
راهی که به نور می انجامد به نظر تاریک می آید.
راهی که به جلو می رود به نظر می رسد به عقب بازمی گردد.
راه مستقیم طولانی به نظر می آید.
قدرت حقیقی ضعف به نظر می آید.
خلوص ناب کدر به نظر می آید.
ثبات واقعی تغییر به نظر می آید.
وضوح راستین گنگی به نظر می آید.
والاترین هنر ساده به نظر می آید.
عشق راستین بی تفاوتی به نظر می آید.
خرد ناب کودکی به نظر می آید.
و ...
کمال واقعی به نظر نقص می آید،
ولی در عین حال در خود کامل است.
پری حقیقی خلا به نظر می آید،
ولی در عین حال پر است.
صافی واقعی کج به نظر می آید.
خرد ناب حماقت به نظر می آید.
هنر راستین بی هنری به نظر می آید.
و ...
ظریف ترین چیز در جهان
بر سخت ترین غلبه می کند.
این ارزش بی عملی را می نماید.
و ...
۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
عاشقانه 3
می دونم احتمالا همه این شعر رو قبلا خوندند. ولی دوباره خوندنش خالی از لطف نیست...
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی"
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابراز چنار، از پشه، از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب 1343 قریه چنار.
افطاری...
1387/07/07
امشب دوباره با بچه های شرکت افطاری رفتیم بیرون. بعد از کلی گشتن برای اینکه کجا بریم و چی بخوریم، تصمیم بر این شد که بریم "ابرانیان" تو خیابان قائم مقام. رفتنمون هم ماجرایی بود. 7 نفری داخل یه پراید نشستیم و کلی خندیدیم (خودم، لیلا، مینا، ندا، مهناز و طناز. سهراب هم که پشت فرمون بود). وسط راه، پشت ترافیک، چند تا شاخه گل مریم هم خریدیم و گذاشتیم تو ماشین. 7 نفر دیگه هم خودشون اومدن. نمی دونم چطوری... خلاصه رسیدیم ایرانیان. برخلاف عکسی که ازش دیده بودیم، جای نشستنش خیلی کم بود. 3 تا میز رو کنار هم چیدیم تا همه دور یه میز نشسته باشیم. آقای ابراهیمی و رضا رفتند از پایین چای آوردند. بعد سفارش حلیم، شله زرد، آش رشته دادیم. انصافا همشون خیلی خوشمزه بود. می خواستیم همونجا شام هم بخوریم. اما نشد. جا کم بود و خوب اونها هم می خواستند حتما حلیم و... فروش بره. در نتیجه پیاده رفتیم تا هفت تیر. رستوران "حاج محسن". برخلاف جای قبلی، اینجا خیلی بزرگ بود و در طبقه بالا که ما رفتیم، هیچکس دیگه ای نبود. کلی از خودمون پذیرایی کردیم. تا برگشتیم خونه، ساعت نزدیک 9 بود. خیلی خوش گذشت. جای همه اونهایی که نبودند خالی. ایشالله دفعه بعد غایبین هم بیان. بعضی ها هم وسط کار، نپیچونن و برن! با تشکر خیلی زیاد از مدیر پروژه محترمون، آقای رزاقی که این برنامه به همت ایشون شکل گرفت و افطاری رو هم مهمون ایشون بودیم. بچه هایی که بودند: لیلا، فرنوش، مهناز، مینا، طناز، ندا و علی، یاسر، رضا، مصطفی، آقای ابراهیمی، آقای رزاقی، خودم و داداشمینا !
نتیجه
اشتراک در:
نظرات (Atom)

