۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

زندگی را نخواهیم فهمید اگر....

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.

__._,_.___

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

سرشار از نا گفته ها

دلتنگي هاي آدمي را

باد ترانه اي مي خواند

روياهايش راBold

آسمان پر ستاره نا ديده مي گيرد

و هر دانه برفي به اشكي نريخته ميماند

سكوت سرشار از نا گفته هاست،

از حركات ناكرده

اعتراف به عشق هاي نهان ،

و شگفتي هاي به زبان نيامده

در اين سكوت حقيقت ما نهفته است...

حقيقت تو

و من...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

بازم ...

شب قبل از باز کردن حساب برا کانادا یک ساعت طول کشید تا شناسنامه ام رو پیدا کنم و جالبه که روز قبل ازش استفاده کرده بودم. خلاصه اینکه باعث شد که فرداش دیر از خواب بیدار شم و باز کردن حساب افتاد برای یک روز بعدش. غروب همون روز کیف پولم که حاوی کارت ملی ، گواهینامه ، عابر بانک و ... بود توی تاکسی گم شد و من ... اومدم خونه. فکر اینکه باید یکی دو ماه دنبال کارت ملی و گواهینامه بدوم تا صادر بشه و اینکه نمی تونم از حسابم پول برداشت کنم و غیره بدجوری رو مخم بود. ولی خب طبق معمول خودم رو ... میکردم که اینم حتما حکمتی داره و دو حالت وجود داره : اگه خدا وجود داره و اون داره یه کارایی می کنه احتمالا داری امتحان میشی و شاید هم چیزی میخواد بهت بگه و اگر هم که وجود نداره اینم جزو قوانین طبیعته و باید بپذیری و ناراحت شدن سودی برات نداره . فرداش آقای امیر عنبری زنگ زد که رفتی و خبری ازت نیست و از این حرفا و منم گفتم که اینقدر بلا سرم اومده که دیگه همه چی یادم رفته اونم گفت از جمله گم شدن مدارکت ! برق سه فاز از سرم پرید، گفتم تو از کجا خبر داری ؟ گفت یه بنده خدایی به من زنگ زده و گفته که کیفت رو پیدا کرده . طرفی که کیفم رو پیدا کرده بود مدارکو برد خونه تحویل داد ( چه آقای بهربونی! ).

قابل ذکره که به دلیل اینکه همون روز رفتم حسابم رو بستم و کارت رو سوزوندم نمی تونم پول برداشت کنم و فرم های اولیه مهاجرت رو تا یک هفته دیگه نمی تونم ارسال کنم.

به نظر شما خدا نمیخواد به من بگه که بشین سر جاتو بی خیال مهاجرت شو و همین ایرانم از سرت زیاده . الان 4 ساله که میخوام مهاجرت کنم و هردفعه یه مساله پیش میومد که عقبش مینداختم و حالا هم که جدی شدم داره این داستانا پیش میاد.

خلاصه اگه کسی از برو بچز با خدا سرو سری، متالینکی، اتصال پرسرعتی، پارتی ای ... داره یه سوال ازش بکنه که داستان چیه اینقدر مارو الاف نکنه اگه قراره نریم یا خوب نیست که بریم صاف و پوست کنده بگه بی خیال و اینقدر خودمون رو اذیت نکنیم .

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بالا رفتن

همیشه ضرب المثل ها و اصطلاحات یه داستانی دارند که از اون داستان بوجود آمده اند. بعضی از این ضرب المثل ها جهانی می شن و بعضی در حد کشور و ... خلاصه که دامنه گستردگی شون متفاوت . این روزا بین بچه های پارس آذرخش یه اصطلاح جدیدی باب شده به اسم "بالا رفتن" که همون مترادف پیچوندنه اونم از نوع خیلی شدید.
داستان از اینجا ایجاد شدندی که یکی از همکاران محترم ، به بچه های واحد گفتندی که تشریف میبرند ده بالا( که همون منظور موسسه نشر است) آن هم با تاکید فراوان و اینکه بالا کار ندارندی و از این قبیل داستان ها ولی غافل از اینکه ایشان بالا تشریف نبرده بودندی!!!!!! از آنجایی که ماه زیر ابر پنهون نمی ماندندی ،داستان توسط یکی ا ز اهالی ارجمندی که در ده بالا بسر می بردندی بر ملا شدندی . همکار محترم از ده بالا تماس گرفتندی و سراغ همکار بالا رفته را گرفتندی و اهالی ده پایین اعلام کردندی که ایشان حدودن 3 ساعت پیش به سمت ده بالا حرکت کردندی . خلاصه بلوایی در ده پایین برپا شدندی وجلدی تماسی با همکار مفقود به عمل آوردندی و ....................

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

مانیتورهای ال.سی.دی

وای یادم رفته بود در مورد این اتفاق مهم اطلاع رسانی کنم که این روزا کدها و برنامه رنگ و روشون قشنگ تر شده چون از توی مانیتورهای ال.سی.دی - 19 اینچ سامسونگ مشکی رنگ بهشون نگاه می کنیم.

هات چاکلت

روز 4 شنبه 20 آبان رو روز هات چاکلت می نامیم به یاد خاطرات خوشی که در این روز داشتیم. به یاد 7 تا هات چاکلت در هات چاکلت با حضور 7 عاشق هات چاکلت.

بعد از حدود 3 ماه برنامه ریزی های بی نتیجه بالاخره تونستیم تصمیم بگیریم که یه برنامه بذاریم و اونم کجا؟ هات چاکلت خیابون نیلوفر. البته قابل ذکر است به این دلیل برنامه اجرا شد که کاملا دخترونه بود وگرنه هنوز در حال برنامه ریزی بودیم!!!

یک عصر خاطره انگیز و با دوستان داشتیم چه در حیاط شرکت در کنار گل و بوته حیاط و نرده ها و پشت میله های در حیاط و ...... ، چه در هات چاکلت و به خصوص در پارک روبروی هات چاکلت بوی چمن و هوای مطلوب پاییزی و .. . کلی عکس های هنری و به یاد ماندنی گرفتیم و کلی خوش گذشت.

این دور هم جمع شدنمون یه دلیل دیگه هم داشت ، آخرین روز کاری طناز توی شرکت بود و همه با هم جشن گرفتیم و شاد بودیم این اتفاق فرخنده را !!!!!!!

برای طناز آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم هرکجا هست موفق و شاد باشه.

بچه های باحال و باصفایی که در این برنامه شرکت داشتند خودم ، سولماز (برای اولین بار بدون داداشش اینا ، چه معنی داره آدم هرجا میره داداش شو ببره )، شیرین ، لیلا(همون فرازه ، افرازه خودمونه) ، مهناز، طناز و پریناز(عضو افتخاری گروه) بودیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

first step

سلام به همگی...
من امروز عضو وبلاگ شدم. امیدوارم همگی همه وقت و همه جا موفق باشن ;)

تولد قندک

امروز 19 آبان تولد 3 سالگی قندک با حضورجمعی از بچه های با صفای پارس آذرخش برگزار شد.
قندک جان تولدت مبارک.
همیشه سبز سبز باشی.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

تقدیر و سرنوشت

همیشه مواظب هستی که قوانین را رعایت کنی تا توی رانندگی تصادف نکنی ولی یکی از عقب بهت میزنه.
حسابی درس میخونی تا کنکور قبول بشی ولی روز امتحان مریض میشی و
....
این یعنی تقدیر و سرنوشت که دست خود ماها نیست چه بخوایم چه نخوایم همینه که هست ...
من یه بار خواب دیدم که رفتم از شرکتی که براشون جاوا تدریس کرده بودم پولم رو بگیرم ولی چک از دست مدیر افتاد و لای وسایل گم شد و هرچقدر گشتیم پیدا نشد. در عالم واقعیت اون

شرکت تمام پول من رو بالا کشید و هیچ کاری هم از دست من بر نیومد...
حدود 2 هفته پیش خواب دیدم که برای امتحان آیلتس 2 ساعت دیر رسیده ام. به همین دلیل این 2 هفته استرس اینو داشتم که نکنه خواب بمونم یا مدارکم ناقص باشه و برای اولین با تا 2 روز

قبل از امتحان کلیه مدارک رو کامل کردم. برای اولین بار در طول زندگی تحصیلیم، یک ساعت زودتر از موعد مقرر سر جلسه امتحان حاضر شدم و کلا دیگه اون خواب استرس زا رو فراموش کرده

بودم. امتحان لیسنینگ که تموم شد با خودم خوشحال گفتم که چه خوب زدم! اما این خوشحالی چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد... از سوال 7 یا 8 که 2 تا نزده بودم، جاشون رو خالی نذاشته بودم

و اشتباهی بقیه رو توی اونا زده بودم و مسئول امتحان هم داشت برگه ها رو جمع میکرد ۵ - ۴ تا رو درست کردم ولی برگه رو گرفت و هر چقدر التماسش کردم که فقط 20 ثانیه فرصت بده

فایده ای نداشت...

هرچقدر به این مساله فکر کردم فقط به این نتیجه رسیدم که ما اسیر جبر عجیب و غریبی هستیم! هم اختیار داریم و هم نداریم(و شاید هم هیچ اختیاری نداریم) .
خواب من با تمام احتیاط هایی که کردم متاسفانه تعبیر شد ...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

سلام وبلاگ عزیز

من وبلاگمون و دوست دارم و هنوزم بهش عادت دارم...

جواب من به آقای حسنی فقط یه لبخند بود :-)

... مینا ... مادر وبلاگ ما ( :-) ) وبلاگمون آره متروکه شده ولی مهم اینه که هنوز صاحبی داره که نگرانشه... پس تا وقتی که نگرانشی نفس می کشه و زنده می مونه و احتمالا روزای پر تکاپوتری رو پیش رو داره

مرسی از این مادر مهربون

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

برای رفتگان

بعضی مواقع یه جوی میاد تو شرکت بنام جو رفتن که یه دفعه تعدادی از بچه ها رو می گیره. در بعضی موارد بچه ها به صورت خواسته خودشون به سمت جو میرن و در بعضی موارد به صورت ناخواسته دامن بعضی ها رو می گیره.این جو الان مدتی که تو شرکت هست و چند تا از دوستای خوبمون رفتن: سارا، سهراب، فرنوش، فرزانه و آقا وحید .
برای همشون آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که هرجا که هستن پیروز و شاد باشن.

به آقای حسنی

پست قبلی رو نوشتم که اعلام کنم و اقرار کنم که خود من هم جز همون گروه هستم .به هر حال عذرخواهی می کنم که بعد از حدودن 10 روز از نوشتن مطلب تون من تازه اونو امشب خوندم.

آقای حسنی من دیگه جدن به اون صندلی دارم ایمان میارم. اطمینان دارم که در مورد شما هم به زودی جواب خواهد داد.این صندلی رو باید دیگه اجاره بدیم.

بهرحال براتون آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که به تمام خواسته هاتون هرچه زودتر برسید.

و ما همیشه به یاد شما هستیم و به عنوان یک همکار و دوست خوب ازتون یاد خواهیم کرد.

وبلاگ متروکه

نمی دونم چرا این روزا دیگه حسی یا شایدم انگیزه ایی برای اکثر بچه ها نمونده قبلا حداقل ماهی یکی دو تا پست اینجا داشتیم ولی دیگه الان نه تنها اونو نداریم دیگه کسی هم سری به اینجا نمی زنه. یه وبلاگ متروکه شده.
شاید یه علتش اینه که بچه ها دونه دونه دارن میرن و دیگه خودشونو جزیی از بچه های پارس آذرخش نمی دونن ، اگر چه قبلا گفتم که این وبلاگ کاملا مستقل از شرکت و فقط متعلق به کسانی ست که شرکت فقط بهانه ایی بوده برای آشنایی شون که این آشنایی پایدار باشه چه اینجا باشن و چه نباشن .با هم از این طریق در ارتباط باشن که مثل اینکه در این هدفم موفق نبودم .
ولی بیایید سر بزنید خوشحال می شیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

هه هه ، صندلی کار کرد ولی ....

هه هه ، صندلی کار کرد ولی زورش خیلی کم بود و فقط تونست از پارس آذرخش بندازه یه سه چهار کیلومتر اونورتر!
حیف شد شاید صندلی های شرکت جدید بهتر باشن و حتی برا من هم کار کنن . خلاصه من رفتم ولی یاد نامم رو گرامی بدارین لطفا.
اینم بگیرین :

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند

يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ......
!
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!



۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

مینا خانوم تولدمون مبارککککککککککککککککککککککک ^ n

آخه امروز سالروز غرور آفرین تولد من و همزادمه.
سالروزی که برای من 28 بار و برای همزادم 31 بار تکرار شده(البته باید بگم که همزادم خیلی هوب مونده ماشاالله)
البته تولد امسال ما ویژگی های جدیدی داره که می توان به تقارن آن با ماه رمضان و اعزام من به خدمت سربازی اشاره کرد
راستی امسال دومین سالیه که من با همادم تولدمون رو جشن می گیریم.

خوب در آخر از مینا خانوم بابت تلاشهای خستگی ناپذیرش در راستای بهبود کیفیت مسایل تفریحی تیم تشکر می کنم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

وبلاگ جان تولدت مبارک

دوستان عزیز (اونهایی که به وبلاگ سر می زنند):
امروز وبلاگ "بروبچه های پارس آذرخش" یکساله شد.
تولدت مبارک .
ایشالله همیشه پر باشی از پست های شاد شاد.

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

تولدتون مبارک پارس آذرخشی های قدیم

حالا که اومدم تصمیم دارم یه کم بنویسم.
این ماه تولد چند تا از بچه های قدیم پارس آذرخشی بود که جا داره تولدشون رو تبریک بگیم و براشون آرزوی روزهایی خیلی خوب داشته باشیم.
ندا ، هدی ، رضا عریفی و میثم تولدتان مبارک . هرجا که هستید همیشه شاد و پیروز باشید.

تشکر از طناز

نمی دونم که چرا یه دفعه همه بچه ها این وبلاگ و از یاد بردن. خیلی وقته که کسی اینجا نمی نویسه و سری به اینجا نمی زنه البته به جز طناز . شاید بقیه هم مثل من خیلی وقته که نوشتنشون نمیاد.
مرسی طناز جان که با شعرهای قشنگت وبلاگ و زنده نگه داشتی.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

مردن شاپرکا

مرگ آن لاله سرخ کفن خنده به روی لب بود
گرد آن آینه ها شبه فاجعه ای در شب بود

مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا
خبر از شومی کاری می داد
نفسش ناله غم سر می داد
آشیان رو به خرابی میرفت
تن پوسیده گواهی می داد

او به این حرف نمی اندیشید
که کفن باید برد
و نفس باید داد
و به جای همه بودن ها
همه دیدن ها
لحظه ها مانده به یاد
شکل اندیشه مردن در اوست
همه هستی او رفته به باد

مردن شاپرکا ،کشتن قاصدکا

او سراسیمه به دنبال تلافی می رفت
به دلش زخم قدم های تجاوز مانده
او نداند که پی مردن خود
می کشد هر چه اصالت باقیست

مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

دانم که این جدال نه آسان است

این جا ستاره ها همه خاموش اند
این جا فرشته ها همه گریان اند
این جا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابان اند
این جا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

"فروغ فرخزاد"

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

از پس پرده نگاه کن

گرچه می دونم که حق ندارم موزیک و صدای با شکوه داریوش رو تا حد چند تا جمله کوچیک بکنم.....اما

از پس پرده نگاه کن، مثله شطرنجه زمونه
هرکسی مثله یه مهره توی این بازی می مونه
یکی مثله ما پیاده، یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه به دوشه، یکی دو تا قلعه داره
یه طرف همه سیاه و یه طرف همه سفیدن
رو به روی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن

اونا که اول ِبازی توی خونه ی تو و من
پیش پای اسب دشمن، اون همه سرباز رو چیدن
ببین امروزم تو بازی میونه شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن

تاج و تخت ِشاه دیروز، در قلعه شون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت

اونکه ما رو بازی می ده، اونه که مهره رو چیده
اونکه نه شاهه، نه سرباز، نه سیاهه، نه سفیده

از پس پرده نگاه کن

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

ناگفته های تور یک روزه!

برای همه اونهاییکه مثل من یه علامت سوال بالاسرشون ایجاد شد با این تیریپ مبهم نوشتن مینا

پی نوشتهایی که مینا ننوشت...
1.اونیکه جریمه شد، یاسر بود.
2.اونیکه می گفت نهار نمی تونیم بخوریم، اگه آش بخوریم، صادق بود.
3. اونیکه سردیش شده بود، مهناز بود.
جای من و همه اونهایی که نبودند، خالی... اینم مینا ننوشت!خودم نوشتم...

تور یکروزه باغ لاله

روز جمعه 18 اردیبهشت تور یکروزه باغ لاله واقع در کیلومتر 60 جاده چالوس در محیطی بسیار شاد و دوستانه با همت بچه های همیشه در صحنه شرکت یعنی مهناز با دوستاش اینا آلا و صنا،طناز با دوستش اینا کاملیا، خودم با دوستم اینا فرانک ، یاسر با دوستش اینا صادق، مهدی و سهراب بدون دوستشون اینا برگزار شد.
برنامه تور از این قرار بود:
حرکت از تهران ساعت 7.30؛ قرار میدان امیرکبیر (اول جاده چالوس) ساعت 8.15 که من از اینجا بچه ها رو همراهی کردم ، توقف در کیلومتر 8 جاده که دوستم اینا بیان.، صرف یه صبحانه توپ توپ (نیمرو ، سرشیر و عسل ، کره ، پنیر و نان بربری و چایی ) در رستوران ساحل واقع بر روی سد کرج در محیطی بسیار زیبا و رویایی ، گرفتن کلی عکس هنری و زیبا در کنار سد، حرکت به سمت باغ گل ، توقف در جاده چون بعضی ها جلوی چشم پلیس سبقت غیر مجاز گرفتن و جریمه شدن (از ذکر نام معذورم) ، مجددا حرکت به سمت باغ لاله قابل ذکر است که جاده واقعا قشنگ و سرسبز بود، پر از گل های شقایق و گل های صحرایی ، درخت های میوه پر از شکوفه و هوا عالی ، ساعت 11.30 تا 12.30 بازدید از باغ لاله : کلی عکسهای قشنگ و رنگین انداختیم که دیگه این روزا شده والپیپر اکثر بچه های شرکت ، کلی هم گل خریدیم برای منزل . بعد از دیدار از باغ حرکت کردیم به سمت بالا و تو راه یه هندونه عسل خریدیم و رفتیم تا قبل از تونل کندوان یه آش هیزمی خوردیم یه آش باحال در یک محیط باحال البته بعضی ها اول می گفتن آش نخوریم ناهار نمی تونیم بخوریم ولی هم آش خوردن هم ناهار!!! بعد از صرف آش حرکت کردیم به سمت پایین و حرکت کردیم به سوی ناهار . ناهار رو توی رستوران شقایق در کنار رودخونه در محیطی با صفا با بچه های باصفا خوردیم . بعضی ها ماهی رو با ماست نوش جان کردن و سردی شون کرد و دل درد گرفتن. تا 4.5 - 5 صرف ناهار تموم شد و گازیدیم به سمت پایین به سوی صرف هندونه. جاتون خالی هندونه خوردیم و بعضی ها که سردی شون کرده بود و نمی تونستن هندونه بخورن عکس گرفتن اونم چه عکس هایی . بعد از دوستم اینا خداحافظی کردیم ، دوستان هم منو تا میدون کرج اووردن و خودشون رفتن تهران به سوی منزل.

خیلی خیلی خوش گذشت ، یه روز شاد و مفرح در یک هوای فوق العاده عالی و با بچه های خوش سفر و باحال و با جنبه ، جای همگی خالی خالی.



مهناز جان تولدت مبارک.

مهناز جان تولدت مبارک.
ایشاالله 100 ساله بشی. ایشاالله به همه آرزوهات برسی. ایشاالله همیشه شاد باشی. ایشالله همیشه موفق باشی. ایشاالله هر جوری خودت دوست داری باشی.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

فروردینی های عزیز تولدتان مبارک

دوستان و همکاران فروردینی :
سولماز عزیز (2 فروردین) ، افروزجان (14 فروردین) ، افرازه جون (19 فروردین) ، فرنوش جان (27 فروردین) ، سعید خان (15 فروردین) و یاشار خان (16 فروردین) تولدتان پیشاپیش، بیشابیش ، با تاخیر بدون تاخیر مبارک مبارک.
آرزو مندیم که سبز باشید همیشه ، چون بهار.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

88

*************************
****** سال نو مبارک ******
*************************

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

آخرین پست سال 87



خداحافظ 87 . سلام 88


سال 87

سال 87 با تمام خوبی ها و بدی هاش، پستی ها و بلندی هاش تمام شد. اگر چه فشار کاری زیاد بود و مجبور بودیم گاهی تا دیر وقت و گاهی روزهای تعطیل هم کار کنیم .اگر چه دستمون به پروژه نشر بند بود ولی با پامون پروژه کتابخونه رو به جلو هل می دادیم و از اون غافل نبودبم. اگر چه گاهی از بعضی از شرایط موجود و کم لطفی ها نالیدیم .اگرچه از گرما، سرما، ترافیک و خستگی غریدیم. ولی نباید فراموش کنیم که لحظات شاد و خوب هم کم نداشتیم. تولد من و یاسر،مسافرت ماسوله، مهمانی های افطاری، گودبای پارتی ندا، حلیم بهاران، بستنی های عصرونه، Fruit Time ، مراسمات جشن تولد بچه ها (اگرچه مختصر بود) واز همه مهمتر مهمانی آخر سال همه خاطرات خوش سال 87 بودند. از این به بعد دیگه حلیم بهاران، رستوران اسکان و حاج محسن و ... روزهای خوش سال 87 در پارس آذرخش رو به یاد ما میاره.
به خاطرات خوش در این سال باید اضافه کنیم که دوستای خوبمون سارا، سمانه و بهاره اعضای جدیدی رو به خانواده پارس آذرخش معرفی کردند و علی ، مازیار و روزبه شدند دامادهای پارس آذرخش. افروز و امیر پیوند عشق و محبت محکمتری با هم بستند .
همچنین دوستان زیادی در این سال در کنارمان بودند و رفنتد که در نقش بستن این روزهای خوش با ما شریک بودند که جا داره از همشون یاد کنیم، ندا (مسافر سیدنی)، میثم (مسافر استکهلم) ، امیر صدرنیا (مسافر ملبورن) ،امیرعنبری و رضا عریفی(مسافر همین دوروبرا )، الناز(مسافر کتابخونه ملی) .
امیدوارم که در سال جدید روزهای خوش بیشتری رو بتونیم در کنار هم و با هم رقم بزنیم. و آرزومندم که پروژه های در دست انجام با موفقیت و سرعت بیشتری پیش بره و عقب نباشیم. و خوشبینانه بگویم که تمامی کمی ها و کاستی ها بر طرف شود. به امید روزهای طلائی.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

جشن پایان سال

روز شنبه 24 اسفند جشن پایان سال 87 شرکت به همت خود بچه ها در رستوران اسکان برگزار شد. حضار محترمه و محترم عبارت بودند از :
خانواده حسنی : عمه محبوبه و آقا وحید
خانواده عنبری: بانو عنبری(افروز جون) ، خود عنبری ، داآش عنبری (آرش)
خانواده بیگی : غزل و رضا
خانواده رئیس زاده : سولماز جون با داآشش (سهرابعلی)
خانم ها: مهناز جون و طناز جون (خانم جان)، فروغ جان ، فرنوش جان و خودم مینا جان
آقایان : ابراهیمی(جانشین رئیس اینا) - عریفی (همکار خدابیامرز سابق) - میرزایی (آقای عقبیم) - یاسر جوانمرد(مسئولیت هماهنگی بچه ها با پرسنل رستوران را برعهده داشت ازش متشکریم) - مهدی (پسر رئیس اینا)

خیلی خیلی خوش گذشت و رستوران و آباد کردیم . کلی عکس انداختیم و بعضی ها در تمام عکس ها حضور فعال داشتند.

در کل عالی بود و جای تمام اونهایی که نبودند کلی خالی بود.


۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

بهاره جان پیوندتان مبارک.

بهاره جان آرزوی روزهایی سرشار از عشق برای تو و روزبه داریم.
پیوندتان مبارک گل به سر عروس .

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

سکوی(صندلی) پرتاب

ای بابا
من از اعماق ته وجود آرزو میکنم که همینطوری باشه که شما می فرمایین.
تا حالا که، کنار دریا هم میرفتیم آفتابه با خودمون میبردیم.
قبلا که فرصت بهتری داشتیم، نرفتیم(به دلایل احمقانه!) ، حالا هم که تصمیم به رفتن گرفتیم بحران اقتصادی و ... گریبان ما رو گرفته.
خدا کنه که حداقل این صندلی قابلیت خودش رو از دست نده(به قول معروف به ما که رسید ... نشه).

به امید روزی که تمام صندلی های پارس آذرخش سکوی پرتاب به سوی موفقیت برا همه باشه.

در ضمن من حاضرم به جای امیر شیرینی بدم (البته اگر قبول کنید) ، اون بنده خدا اینقدر شوکه بود که به خیلی از چیزا نمیتونست اصلا فکر کنه.

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

سکوی پرتاب

حالا دیگه اون صندلی که یه زمانی میثم می نشست و بعد ندا و بعد هم امیر به سکوی پرتاب تبدیل شده . که گاهی سرنشیناشو به سوی سوئد پرتاب می کنه و گاهی هم به سوی استرالیا . شاید در آینده هم به سوی نیوزلند و ....
یه مدتی بعد از فاش شدن راز این صندلی جادویی سر اینکه بعد از رفتن امیر کی اونجا بشینه دعوا بود که البته آقا وحید سریع مستقر شدند و بعد هم اعلام کردند که اینا همه خرافات و این صندلی سکوی پرتابه یعنی چی و از این قبیل حرفا .که البته به نظرم آدم باید خودش عاقل باشه . بر ما که هدف سرنشین جدید واضح و مبرهن است ان شا الله به زودی برای بقیه نیز حقیقت روشن خواهد شد.
حالا همه چشم ها به این صندلی و سرنشین جدید و مقصد جدید دوخته شده . کی ؟؟؟ کجا ؟؟؟ دیر یا زود معلوم میشه.
همه بی صبرانه منتظرن.

مسافر ملبورن

روز یکشنبه سومین همکار خارجی مون امیر صدرنیا یا همون امیر صدری یاامیر صدرزاده (برای اینکه هیچ وقت یادمون نره برنج صدری) در حالی که در شک کامل به سر می برد راهی استرالیا شد . براش آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم به درجات عالیه برسد و پله های ترقی رو چند تا چند تا بره بالا.
البته نا گفته نماند به قدری در شک بود که حتی شیرینی هم نداد تا این حد !!!!!!

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

برای ندا

تا دقایقی دیگر دوست و همکار خوبمون ندا به همراه همسرش علی تهران رو به مقصد سیدنی ترک میکنن تا زندگی جدیدی را در دنیای جدیدی رقم بزنند. براشون آرزوی موفقیت و روزهایی سرشار از شادی داریم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

رهایی از مشکلات

روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله مي كرد بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختنداسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كردبا هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ، گل را پا يين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست . تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك از مشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالا آمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم !!!!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

بخت توجیهِ گرفتاران است....(پابلو نرودا)

هیچکس را متهم نکن، و هرگز از چیزی یا کسی شکایت نداشته باش چرا که تو هستی که زندگیت را ساخته‌ای. این مسئولیت را بپذیر که خودت خودت را تصحیح کنی، و ارزش متهم کردن خودت را در گرفتاری‌ها بپذیر، تا بتوانی یکبار دیگر به تصحیح خودت بپردازی.

هیچگاه از شرائط و افراد دور و برت شاکی نباش، افرادی در شرائط تو وجود داشتند که می‌دانستند چگونه موفق شوند. شرائط، بسته به خواست و توان قلب خودت گاهی خوب و گاهی بدند.

یاد بگیر هر موقعیت سخت را به سلاحی برای جنگیدن بدل کنی. از فقرت، از تنهائیت یا از بختت، شکایت نداشته باش، با ارجمندی با آنان روبرو شو و قبول کن که آنان، به این یا آن دلیل، حاصل اعمال خود تواند، و آزمایشی برای پیروزی‌ات.

از مشکل درونی شخص خودت تلخ‌رو نشو، و نه آن را به دوش دیگری بیانداز، یا همین حالا خودت را بپذیر، یا مثل یک کودک به توجیه خودت ادامه بده. یادت باشد که هر زمانی برای شروع مناسب است، و هیچ زمانی برای پایان دادن خیلی بد نیست.

دیگر خودت را گول نزن، تو علت وجودی خودت هستی، علت نیازهایت، علت دردهایت، علت گرفتاری‌هایت. بله، تو نا آگاه بوده‌ای، بی‌مسئولیت، تو، فقط تو، کسی نمی‌توانست تو باشد.

فراموش نکن که علت امروز تو، گذشته‌ی توست، همانطور که علت آینده‌ی تو، امروز توست. از توانمندان بیاموز، از شجاعان، از گستاخان، از فعالان تقلید کن، از پیروزمندان، از کسانی که شرائطشان را نمی‌پذیرند، از کسانی که علیرغم همه این‌ها موفق می‌شوند.

به مشکلاتت کمتر، و به کارت بیشتر بیاندیش، مشکلاتت بدون تغذیه شدن خواهند مرد. یاد بگیر از درد، تولد بیابی و بزرگتر شوی، که این از موانع روبرویت بزرگتر است.

در آینه به خودت نگاه کن. سعی کن با خودت صادق باشی، و ارزش خودت را بازشناسی کن، و خواسته‌ات را، و ضعفت را برای توجیه خودت.

به یاد بیاور که در درون تو نیروئی است که همه کار می‌تواند بکند، اگر رهائی و نیروی بیشتری که در خود داری را باز بشناسی، دیگر بازیچه شرائط نخواهی ماند، چرا که خودت سرنوشت خودت هستی.

برخیز و به فرداها نگاه کن، و نور بامدادی را تنفس کن. تو بخشی از نیروی زندگی هستی. همین حالا بیدار شو، راه بیافت، برزم. اگر یکبار تصمیم بگیری، برای همیشه در زندگی پیروزی. هرگز به بخت نیاندیش، چرا که بخت توجیهِ گرفتاران است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

رویا

چند وقت پیش یه داستانی رو یه جایی خوندم که توجهمو جلب کرد. ولی الان به اون متن دسترسی ندارم. سعی می کنم داستانشو اونطور که یادمه نقل کنم:

دخترک از وقتی بچه بود فکر می کرد که یه فرشته است. خیلی شبا خواب می دید که مثل فرشته ها داره پرواز می کنه. همه دوستش داشتن. مثل فرشته ها می خوابید. مثل فرشته ها بازی می کرد مثل فرشته ها نگاه می کرد.
وقتی بزرگتر شد هنوز فکر می کرد همه مردم فکر می کنن اون شبیه فرشته هاست. فکر می کرد همه می فهمن که اون مثل فرشته هاست.
خوشحال بود با رویای خودش. دوست داشت خوب باشه. چون می خواست یه فرشته خوب بمونه. همه آدما رو دوست داشت چون یه فرشته بود.
شایدم تقصیر آدمایی بود که با اون مثل فرشته ها رفتار می کردن و نمی خواستن دختر کوچولو از رویاش بیرون بیاد. چون دوستش داشتن نمی خواستن به اون دختر کوچولو بگن که نه فرشته ای در کار هست نه دنیایی به این قشنگی، که اگرم این دنیا وجود داشت فرشته های خیلی قشنگتر می خواست. اونا نمی خواستن به دختر کوچولو بگن که اگر تو فرشته دنیا باشی پس خیلیای دیگه چی؟ بقیه ها که اونا هم مثل تو دوست دارن فرشته باشن؟ خیلیایی که از تو قشنگترن. خیلی قشنگتر. چون دوستش داشتن کمکش نکردن که واقعی باشه. (من: البته حواستون باشه که ازدخترکی که فکر می کنه فرشته هست نمیشه جز این انتظار داشت که فکر می کنه برای کسایی که دوستش دارن انقدر عزیز باشه)

اما دنیاست دیگه. کم کم اون آدما هم خسته شدن از بازی اون. دختر کوچولو تنها موند. تازه آدما رو دید که خیلی ساده از کنارش می گذشتن و خیلی ساده فراموشش می کردن. دختر کوچولو هر روز صبح که روزشو شروع می کرد فکر می کرد که شاید هنوز کسایی باشن که دوست داشته باشن تو بازی "دختری که دوست داشت فرشته باشه" شرکت کنن و هر چی هوا رو به تاریکی می رفت اندوه دختر بیشتر می شد که نمی تونه حتی اگه فرشته نیست برای کسایی که دوسشون داره شبیه دیو نباشه. آخه نمی تونست یه آدم معمولی باشه. شاید چون نمی خواست از رویایی که بود بیرون بیاد یا شاید چون این جزای کسی باشه که فکر کنه یه فرشته است. (من: احساس دیو بودن جزای گناه کسی که فکر می کنه فرشته هست.)

پس دختر کوچولو وقتی حتی مطمئن شد فرشته نیست، باز هم نمی تونست دست از رویایی که انقدر دوست داشت برداره. عادت کرد به هر صبح بیدار شدن با امید اینکه شاید هنوز توی دنیا کسی باشه که از اینکه کسی دوست داشته باشه مثل فرشته ها باشه خسته نشه.

و هر شب به یاد لحظاتی از زندگیش بخوابه که انگار واقعا مثل فرشته بوده، توی زندگی آدمایی که دخترک مثل فرشته ها دوسشون داشت. حتی اگه این لحظات به اندازه انگشتای دست دختر کوچولو هم نشه.

اینطور میشه که زندگی دختر کوچولو بی هیچ حادثه ای، شیرینه شیرین، ساکت، پر ازغم، اشک و تنهایی، و زیبایی می گذره.

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

برنامه نویسی

ديباگ كردن يك كد چندين مرتبه از نوشتن آن سخت‌تر است. بنابراين اگر كد اوليه خود را بسيار هوشمندانه بنويسيد، جهت ديباگ كردن آن به اندازه‌ي كافي باهوش نخواهيد بود! (Brian Kernighan)

تنها دو نوع زبان برنامه نويسي وجود دارد: آنهايي كه برنامه نويس‌ها از آن شكايت دارند و آن‌هايي كه اصلا مورد استفاده قرار نمي‌گيرند! (Bjarne Stroustrup)

هر كسي مي‌تواند كدي بنويسد كه يك كامپيوتر آن‌را درك كند. يك برنامه نويس خوب كدي را مي‌نويسد كه براي ساير همكارانش قابل درك باشد. (Martin Fowler)

اندازه‌گيري درصد پيشرفت يك پروژه برنامه نويسي با شمارش تعداد سطرهاي كدهاي آن همانند اندازه گيري درصد پيشرفت ساخت يك هواپيما از طريق وزن كردن آن است! (Bill Gates)

برنامه نويسي سطح پايين (Low-level) روح برنامه نويس‌ها را جلا مي‌بخشد! (John Carmack, ID software)

بزرگي واقعي با اندازه گيري مقدار آزادي كه به ديگران عطا مي‌كنيد، سنجيده مي‌شود و نه به اينكه چگونه ديگران را وادار مي‌كنيد تا آنچه را كه مد نظر شما است اجرا كنند. (Larry Wall)

هيچگاه از gets و sprintf استفاده نكنيد، در غير اينصورت شياطين به زودي به سراغ شما خواهند آمد! (FreeBSD Secure Programming Guidelines)

صحبت كردن ساده است. كدت رو نشون بده! (Linus Torvalds)

علوم رايانه هيچگاه شخصي را تبديل به يك برنامه نويس خوب نمي‌كنند همانطور كه مطالعه در مورد رنگ‌ها و قلم‌ها شما را تبديل به يك نقاش خوب نمي‌كند. (Eric Raymond)

هيچ برنامه‌اي تا زمانيكه آخرين يوزر آن بميرد به پايان نخواهد رسيد! (از يك گروه پشتيباني نرم افزار ناشناس!)

برنامه نويس‌هاي C هرگز نخواهند مرد. آن‌ها فقط تبديل به void خواهند شد. (ناشناس)

پايان دنياي يونيكس 2 به توان 32 ثانيه پس از اول ژانويه 1970 است! (ناشناس)

زماني‌ كه كد مي‌نويسيد فرض كنيد شخصي كه قرار است در آينده از كدهاي شما نگهداري كند يك ديوانه‌ي زنجيري است كه آدرس خانه‌ي شما را مي‌داند! (Rick Osborne)

سادگي يك برنامه يكي از شرايط قابل اطمينان بودن آن است. (Edsger Dijkstra)

يونيكس سيستم عامل ساده‌اي است، اما شما بايد فرد باهوشي باشيد تا بتوانيد اين سادگي را درك كنيد! (Dennis Ritchie)

اگر به كامپايلر دروغ بگوئيد او بعدا انتقام خواهد گرفت! (Henry Spencere)

پرل تنها زبان برنامه نويسي است كه پيش و پس از رمزنگاري RSA به يك شكل به نظر مي‌رسد! (Keith Bostic)

تنها دو صنعت هستند كه به مصرف كنندگان خود "كاربر" مي‌گويند: صنعت كامپيوتر و تجارت مواد مخدر! (ناشناس)

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

اندر فواید آلوچه

تحقیقات به عمل آمده نشان می دهد که آلوچه جهت افزایش شور و نشاط در کارمندان بسایر لازم و ضروری می باشد. و البته واضح و مبرهن است که افزایش نشاط باعث افزایش بهره وری کاری خواهد شد.
از دیگر فواید آلوچه ایجاد انگیزه در بعضی کارمندان جهت دستیابی به یک هدف مشخص است که البته هدف خود آلوچه است (بسته پر از آلوچه رو در حالی یک لحظه همکار محترمتان سرش رو بر می گردونه در یک حرکت بسیار سریع قائم می کنید و همکار محترم حدودن نصف روز دنبال آلوچه می گردد و چون از قدیم گفته اند جوینده یابنده است بالاخره به هدف می رسد اگرچه خیلی دیر و در ابتدا قرار بوده که 3 ثانیه پیداش کنه.) همچنین این عمل باعث تقویت روحیه کنکاشگری در کارمندان نیز شده .
از دیگر فواید آلوچه افزایش روحیه همکاری بین کارمندان است چون بچه هایی که آلوچه دارند به اونهایی که ندارند، ایثار می کنند و آلوچه می دهند.
از مهمترین مزایای آلوچه شناخت همکار است که وقتی آلوچه بهش می دی دست دوستی به طرفت دراز میکنه ولی بعد که آلوچه رو خورد و تموم شد از پشت بهت خنجر میزنه (اشاره به بعضی ها).بعضی ها هم عادت دارند آلوچه رو یواش یواش بخورند که وقتی آلوچه بقیه تموم شد ، تازه شروع کنند به خوردن که دل بقیه رو آب بندازند.

حلیم بهاران

یکی از راه های آغاز کردن یک روز پر انرژی حلیم خوشمزه بهاران با نون سنگک تازه ست(البته بدون یادآوری هیچگونه خاطره ایی). مخصوصا اگر حلیمو مهناز خریده باشه و نون سنگک و هم یاسر.البته اگر حلیم بهاران نبود ، نون بربری تازه افرازه با پنیر هم خیلی توصیه می شود.

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

قندک جدید

خاله فرزانه برای قندک لباس نو خریده . خاله افروز گلسر و هدفن نو خریده . خلاصه پس از طی یک ماجرای کاملا خشونت بار که از بیان آن جدا معذورم ، قندک رو این روزا با یک شکل و شمایل جدید می تونید ببینید.
فقط از خداوند متعال صمیمانه درخواست دارم که مرحمت نماید که این حال و روز خوش قندک پایدار باشد وگرنه مجرم قصاص باید گردد.

آقای مهدی ابراهیمی تولدتان مبارک

همکار عزیز آقای مهدی ابراهیمی تولدتان را تبریک می گیم و امیدواریم که روزهایی سرشار از شادی و موفقیت در پیش رو داشته باشید.
بهترین ها تقدیم شما.

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

Neda's Goodbye Party

نمی دونم این مطلبی که مینا گذاشته، چرا برای من نمایش داده نمی شه.
برای همین خودم دست به کار شدم تا این پست رو بذارم.

ندا جون، مرسی از جشن خداحافظی. خیلی بهمون خوش گذشت.
برای تو و علی روزهای سرشار از شادی و موفقیت رو آرزو می کنیم.
پ.ن. کوآلای من یادت نره...

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

بهترین همکاران

من تاکنون در شرکتهای زیادی کار کرده ام (5 تا) و دوستان خیلی زیادی هم
داشتم و دارم ولی تجربه بهم نشون داده بود که غیر از دوستان دوران
دانشگاه بقیه رو (محیط کار، سربازی و ...) خیلی نباید جدی بگیرمشون تا
اینکه رسیدم به پارس آذرخش و متوجه شدم که در این مورد هم مثل بقیه مسائل استثنا وجود داره .
دوستان پارس آذرخشی شیرین ترین خاطره رو از دوست/همکار بودن، برای
من رقم زدند. به "با شما بودن" افتخار می کنم و امیدوارم که همیشه موفق و
سربلند باشین

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

Goodbye پارتی ندا

بهاره جان تولدت مبارک

بهاره جان 4 بهمن ماه سالروز تولدت را صمیمانه تبریک میگیم .امیدواریم همیشه شاد و موفق و سلامت باشی.

وحید آقا تولدتان مبارک

سوم بهمن تولد دوست و همکار خوبمون وحید آقای حسنی بود.
بهترین ها رو برایش آرزو داریم و تولدش را صمیمانه تبریک می گوییم.
به امید سواحل نیوزیلند. به امید روزهایی بهتر.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

اولین همایش کتابخانه دیجیتال

روز گذشته 30/10/87 شرکت به مناسبت بیستمین سال فعالیت خود ، نخستین همایش کتابخانه دیجیتال را در هتل سیمرغ تهران برگزار کرد. که به گفته دوستان همایش با استقبال بسیار خوبی هم برگزار شده بود.و بسیار هم پربار بوده است .
برای شرکت و همه دوستان و همکاران آرزوی موفقیت روز افزون داریم.
براي كسب اطلاعات بيشتر در مورد همایش به این لينك یه سری بزنید.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

مغايرتهاي زمان ما > >

Today we have bigger houses and smaller families; more> conveniences, but less time > > ما امروزه خانه هاي بزرگتر اما> خانواده هاي کوچکتر داريم؛ راحتي> بيشتر اما زمان کمتر > >
we have more degrees, but less common sense; more> knowledge, but less judgment > > مدارک تحصيلي بالاتر اما درک> عمومي پايين تر ؛ آگاهي بيشتر اما> قدرت تشخيص کمتر داريم > >
We have more experts, but more problems; more medicine, but> less wellness > > متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز> بيشتر؛ داروهاي بيشتر اما سلامتي> کمتر > >
We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast,> get to angry too quickly, stay up too late, get up too> tired, read too little, watch TV too often, and pray too> seldom > >
بدون ملاحظه ايام را مي گذرانيم،> خيلي کم مي خنديم، خيلي تند> رانندگي مي کنيم، خيلي زود عصباني> مي شويم، تا ديروقت بيدار مي> مانيم، خيلي خسته از خواب برمي> خيزيم، خيلي کم مطالعه مي کنيم،> اغلب اوقات تلويزيون نگاه مي کنيم> و خيلي بندرت دعا مي کنيم > >
We have multiplied our possessions, but reduced our values.> We talk too much, love too little and lie too often > > چندين برابر مايملک داريم اما> ارزشهايمان کمتر شده است. خيلي> زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافي> دوست نمي داريم و خيلي زياد دروغ> مي گوييم > >
We've learned how to make a living, but not a life;> we've added years to life, not life to years > > زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما> نه زندگي کردن را ؛ تنها به زندگي> سالهاي عمر را افزوده ايم و نه> زندگي را به سالهاي عمرمان > >
We have taller buildings, but shorter tempers; wider> freeways, but narrower viewpoints > > ما ساختمانهاي بلندتر داريم اما> طبع کوتاه تر، بزرگراه هاي پهن تر> اما ديدگاه هاي باريکتر > >
We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it> less > > بيشتر خرج مي کنيم اما کمتر> داريم، بيشتر مي خريم اما کمتر لذت> مي بريم >
> We've been all the way to the moon and back, but have> trouble crossing the street to meet the new neighbor > > ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما> قادر نيستيم براي ملاقات همسايه> جديدمان از يک سوي خيابان به آن سو> برويم > >
We've conquered outer space, but not inner space.> We've split the atom, but not our prejudice > > فضاي بيرون را فتح کرده ايم اما نه> فضاي درون را، ما اتم را شکافته> ايم اما نه تعصب خود را > > > >
we write more, but learn less; plan more, but accomplish> less > > بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي> گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما> کمتر به انجام مي رسانيم > >
We've learned to rush, but not to wait; we have higher> incomes, but lower morals > > عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر> کردن، درآمدهاي بالاتري داريم اما> اصول اخلاقي پايين تر > >
We build more computers to hold more information, to> produce more copies, but have less communication. We are> long on quantity, but short on quality > > کامپيوترهاي بيشتري مي سازيم تا> اطلاعات بيشتري نگهداري کنيم، تا> رونوشت هاي بيشتري توليد کنيم،> اما ارتباطات کمتري داريم. ما کميت> بيشتر اما کيفيت کمتري داريم > >
These are the times of fast foods and slow digestion; tall> men and short character; steep profits and shallow> relationships > > اکنون زمان غذاهاي آماده اما دير> هضم است، مردان بلند قامت اما> شخصيت هاي پست، سودهاي کلان اما> روابط سطحي > >
More leisure and less fun; more kinds of food, but less> nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses,> but broken homes > > فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع> غذاي بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛> درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛> منازل رويايي اما خانواده هاي از> هم پاشيده > >
That's why I propose, that as of today, you do not keep> anything for a special occasion, because every day that you> live is a special occasion > > بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم> از امروز شما هيچ چيز را براي> موقعيتهاي خاص نگذاريد، زيرا هر> روز زندگي يک موقعيت خاص است > >
Search for knowledge, read more, sit on your front porch> and admire the view without paying attention to your needs > > در جستجو دانش باشيد، بيشتر> بخوانيد، در ايوان بنشينيد و> منظره را تحسين کنيد بدون آنکه> توجهي به نيازهايتان داشته باشيد > > > >
Spend more time with your family and friends, eat your> favorite foods, and visit the places you love > > زمان بيشتري را با خانواده و> دوستانتان بگذرانيد، غذاي مورد> علاقه تان را بخوريد و جاهايي را> که دوست داريد ببينيد > >
Life is a chain of moment of enjoyment, not only about> survival > > زندگي فقط حفظ بقاء نيست، بلکه> زنجيره اي ازلحظه هاي لذتبخش است > > > >
Use your crystal goblets. Do not save your best perfume,> and use it every time you feel you want it > > از جام کريستال خود استفاده کنيد،> بهترين عطرتان را براي روز مبادا> نگه نداريد و هر لحظه که دوست> داريد از آن استفاده کنيد > >
Remove from your vocabulary phrases like 'one of these> days' and 'someday'. Let's write that letter> we thought of writing 'one of these days ' > > عباراتي مانند 'يکي از اين> روزها' و 'روزي' را از فرهنگ> لغت خود خارج کنيد. بياييد نامه اي> را که قصد داشتيم 'يکي از اين> روزها' بنويسيم همين امروز> بنويسيم > >
Let's tell our families and friends how much we love> them. Do not delay anything that adds laughter and joy to> your life > > بياييد به خانواده و دوستانمان> بگوييم که چقدر آنها را دوست> داريم. هيچ چيزي را که مي تواند به> خنده و شادي شما بيفزايد به تاُخير> نيندازيد > >
Every day, every hour, and every minute is special.. And> you don't know if it will be your last > > هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص> است و شما نميدانيد که شايد آن مي> تواند آخرين لحظه باشد > >
If you're too busy to take the time to send this> message to someone you love, and you tell yourself you will> send it 'one of these days '. Just think…'One> of these days ', you may not be here to send it ! > > اگر شما آنقدر گرفتاريد که وقت> نداريد اين پيغام را براي کسانيکه> دوست داريد بفرستيد، و به خودتان> مي گوييد که 'يکي از اين روزها'> آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنيد> ... 'يکي از اين روزها' ممکن است> شما اينجا نباشيد که آنرا بفرستيد!

بوی بد نفرت



معلم یک کودکستان ، به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنان بازی کند او به آنان گفت که فردا هر کدام ، یک کیسه ی پلاستیکی بر دارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنان بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه برخی 2 ، برخی 3 ، برخی تا 5 سیب زمینی بود، معلم به بچه ها گفت :
" تا یک هفته هر جا که می روید پلاستیک های خود را ببرید ."
روزها به همین ترتیب گذشت ، کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی ناخوش سیب زمینیهای گندیده کردند ، به علاوه آنهایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل بار سنگین خسته شده بودند ، پس از گذشت یک هفته، سرانجام بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسید :
" از اینکه سیب زمینی ها را یک هفته با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ "
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلم ، منظور اصلی خود را از این بازی چنین توضیح داد :
" این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه ی آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی کینه و نفرت ، قلب شما را فا سد می کند و شما آن را همه جا با خود حمل می کنید ، حالا که شما بوی بد سیب زمینی را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

طناز جان تولدت مبارک.

تولد تولد تولدت مبارک.
طناز جان امیدواریم که امسال سال رسیدن به آرزوهات باشه.