زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.
این وبلاگ متعلق به کلیه برو بچه هایی ست که زمانی عضو پارس آذرخش بودند و هستند. و اعلام می شود این یک وبلاگ خصوصی بوده و هیچگونه وابستگی به شرکت ندارد.
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
زندگی را نخواهیم فهمید اگر....
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
سرشار از نا گفته ها
دلتنگي هاي آدمي را
باد ترانه اي مي خواند
روياهايش را
آسمان پر ستاره نا ديده مي گيرد
سكوت سرشار از نا گفته هاست،
از حركات ناكرده
اعتراف به عشق هاي نهان ،
و شگفتي هاي به زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است...
حقيقت تو
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
بازم ...
شب قبل از باز کردن حساب برا کانادا یک ساعت طول کشید تا شناسنامه ام رو پیدا کنم و جالبه که روز قبل ازش استفاده کرده بودم. خلاصه اینکه باعث شد که فرداش دیر از خواب بیدار شم و باز کردن حساب افتاد برای یک روز بعدش. غروب همون روز کیف پولم که حاوی کارت ملی ، گواهینامه ، عابر بانک و ... بود توی تاکسی گم شد و من ... اومدم خونه. فکر اینکه باید یکی دو ماه دنبال کارت ملی و گواهینامه بدوم تا صادر بشه و اینکه نمی تونم از حسابم پول برداشت کنم و غیره بدجوری رو مخم بود. ولی خب طبق معمول خودم رو ... میکردم که اینم حتما حکمتی داره و دو حالت وجود داره : اگه خدا وجود داره و اون داره یه کارایی می کنه احتمالا داری امتحان میشی و شاید هم چیزی میخواد بهت بگه و اگر هم که وجود نداره اینم جزو قوانین طبیعته و باید بپذیری و ناراحت شدن سودی برات نداره . فرداش آقای امیر عنبری زنگ زد که رفتی و خبری ازت نیست و از این حرفا و منم گفتم که اینقدر بلا سرم اومده که دیگه همه چی یادم رفته اونم گفت از جمله گم شدن مدارکت ! برق سه فاز از سرم پرید، گفتم تو از کجا خبر داری ؟ گفت یه بنده خدایی به من زنگ زده و گفته که کیفت رو پیدا کرده . طرفی که کیفم رو پیدا کرده بود مدارکو برد خونه تحویل داد ( چه آقای بهربونی! ).
قابل ذکره که به دلیل اینکه همون روز رفتم حسابم رو بستم و کارت رو سوزوندم نمی تونم پول برداشت کنم و فرم های اولیه مهاجرت رو تا یک هفته دیگه نمی تونم ارسال کنم.
به نظر شما خدا نمیخواد به من بگه که بشین سر جاتو بی خیال مهاجرت شو و همین ایرانم از سرت زیاده . الان 4 ساله که میخوام مهاجرت کنم و هردفعه یه مساله پیش میومد که عقبش مینداختم و حالا هم که جدی شدم داره این داستانا پیش میاد.
خلاصه اگه کسی از برو بچز با خدا سرو سری، متالینکی، اتصال پرسرعتی، پارتی ای ... داره یه سوال ازش بکنه که داستان چیه اینقدر مارو الاف نکنه اگه قراره نریم یا خوب نیست که بریم صاف و پوست کنده بگه بی خیال و اینقدر خودمون رو اذیت نکنیم .
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
بالا رفتن
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
مانیتورهای ال.سی.دی
هات چاکلت
بعد از حدود 3 ماه برنامه ریزی های بی نتیجه بالاخره تونستیم تصمیم بگیریم که یه برنامه بذاریم و اونم کجا؟ هات چاکلت خیابون نیلوفر. البته قابل ذکر است به این دلیل برنامه اجرا شد که کاملا دخترونه بود وگرنه هنوز در حال برنامه ریزی بودیم!!!
یک عصر خاطره انگیز و با دوستان داشتیم چه در حیاط شرکت در کنار گل و بوته حیاط و نرده ها و پشت میله های در حیاط و ...... ، چه در هات چاکلت و به خصوص در پارک روبروی هات چاکلت بوی چمن و هوای مطلوب پاییزی و .. . کلی عکس های هنری و به یاد ماندنی گرفتیم و کلی خوش گذشت.
این دور هم جمع شدنمون یه دلیل دیگه هم داشت ، آخرین روز کاری طناز توی شرکت بود و همه با هم جشن گرفتیم و شاد بودیم این اتفاق فرخنده را !!!!!!!
برای طناز آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم هرکجا هست موفق و شاد باشه.
بچه های باحال و باصفایی که در این برنامه شرکت داشتند خودم ، سولماز (برای اولین بار بدون داداشش اینا ، چه معنی داره آدم هرجا میره داداش شو ببره )، شیرین ، لیلا(همون فرازه ، افرازه خودمونه) ، مهناز، طناز و پریناز(عضو افتخاری گروه) بودیم.
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
تقدیر و سرنوشت
حسابی درس میخونی تا کنکور قبول بشی ولی روز امتحان مریض میشی و
....
این یعنی تقدیر و سرنوشت که دست خود ماها نیست چه بخوایم چه نخوایم همینه که هست ...
من یه بار خواب دیدم که رفتم از شرکتی که براشون جاوا تدریس کرده بودم پولم رو بگیرم ولی چک از دست مدیر افتاد و لای وسایل گم شد و هرچقدر گشتیم پیدا نشد. در عالم واقعیت اون
شرکت تمام پول من رو بالا کشید و هیچ کاری هم از دست من بر نیومد...
حدود 2 هفته پیش خواب دیدم که برای امتحان آیلتس 2 ساعت دیر رسیده ام. به همین دلیل این 2 هفته استرس اینو داشتم که نکنه خواب بمونم یا مدارکم ناقص باشه و برای اولین با تا 2 روز
قبل از امتحان کلیه مدارک رو کامل کردم. برای اولین بار در طول زندگی تحصیلیم، یک ساعت زودتر از موعد مقرر سر جلسه امتحان حاضر شدم و کلا دیگه اون خواب استرس زا رو فراموش کرده
بودم. امتحان لیسنینگ که تموم شد با خودم خوشحال گفتم که چه خوب زدم! اما این خوشحالی چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد... از سوال 7 یا 8 که 2 تا نزده بودم، جاشون رو خالی نذاشته بودم
و اشتباهی بقیه رو توی اونا زده بودم و مسئول امتحان هم داشت برگه ها رو جمع میکرد ۵ - ۴ تا رو درست کردم ولی برگه رو گرفت و هر چقدر التماسش کردم که فقط 20 ثانیه فرصت بده
فایده ای نداشت...
هرچقدر به این مساله فکر کردم فقط به این نتیجه رسیدم که ما اسیر جبر عجیب و غریبی هستیم! هم اختیار داریم و هم نداریم(و شاید هم هیچ اختیاری نداریم) .
خواب من با تمام احتیاط هایی که کردم متاسفانه تعبیر شد ...
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
سلام وبلاگ عزیز
جواب من به آقای حسنی فقط یه لبخند بود :-)
... مینا ... مادر وبلاگ ما ( :-) ) وبلاگمون آره متروکه شده ولی مهم اینه که هنوز صاحبی داره که نگرانشه... پس تا وقتی که نگرانشی نفس می کشه و زنده می مونه و احتمالا روزای پر تکاپوتری رو پیش رو داره
مرسی از این مادر مهربون
۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه
برای رفتگان
به آقای حسنی
پست قبلی رو نوشتم که اعلام کنم و اقرار کنم که خود من هم جز همون گروه هستم .به هر حال عذرخواهی می کنم که بعد از حدودن 10 روز از نوشتن مطلب تون من تازه اونو امشب خوندم.
آقای حسنی من دیگه جدن به اون صندلی دارم ایمان میارم. اطمینان دارم که در مورد شما هم به زودی جواب خواهد داد.این صندلی رو باید دیگه اجاره بدیم.
بهرحال براتون آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که به تمام خواسته هاتون هرچه زودتر برسید.
و ما همیشه به یاد شما هستیم و به عنوان یک همکار و دوست خوب ازتون یاد خواهیم کرد.
وبلاگ متروکه
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
هه هه ، صندلی کار کرد ولی ....
هه هه ، صندلی کار کرد ولی زورش خیلی کم بود و فقط تونست از پارس آذرخش بندازه یه سه چهار کیلومتر اونورتر!
حیف شد شاید صندلی های شرکت جدید بهتر باشن و حتی برا من هم کار کنن . خلاصه من رفتم ولی یاد نامم رو گرامی بدارین لطفا.
اینم بگیرین :
يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم…
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ......
! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه…
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
مینا خانوم تولدمون مبارککککککککککککککککککککککک ^ n
سالروزی که برای من 28 بار و برای همزادم 31 بار تکرار شده(البته باید بگم که همزادم خیلی هوب مونده ماشاالله)
البته تولد امسال ما ویژگی های جدیدی داره که می توان به تقارن آن با ماه رمضان و اعزام من به خدمت سربازی اشاره کرد
راستی امسال دومین سالیه که من با همادم تولدمون رو جشن می گیریم.
خوب در آخر از مینا خانوم بابت تلاشهای خستگی ناپذیرش در راستای بهبود کیفیت مسایل تفریحی تیم تشکر می کنم.
۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه
وبلاگ جان تولدت مبارک
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
تولدتون مبارک پارس آذرخشی های قدیم
تشکر از طناز
۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه
مردن شاپرکا
گرد آن آینه ها شبه فاجعه ای در شب بود
مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا
خبر از شومی کاری می داد
نفسش ناله غم سر می داد
آشیان رو به خرابی میرفت
تن پوسیده گواهی می داد
او به این حرف نمی اندیشید
که کفن باید برد
و نفس باید داد
و به جای همه بودن ها
همه دیدن ها
لحظه ها مانده به یاد
شکل اندیشه مردن در اوست
همه هستی او رفته به باد
مردن شاپرکا ،کشتن قاصدکا
او سراسیمه به دنبال تلافی می رفت
به دلش زخم قدم های تجاوز مانده
او نداند که پی مردن خود
می کشد هر چه اصالت باقیست
مردن شاپرکا، کشتن قاصدکا
۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه
دانم که این جدال نه آسان است
این جا فرشته ها همه گریان اند
این جا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابان اند
این جا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
"فروغ فرخزاد"
۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه
از پس پرده نگاه کن
از پس پرده نگاه کن، مثله شطرنجه زمونه
هرکسی مثله یه مهره توی این بازی می مونه
یکی مثله ما پیاده، یکی صد ساله سواره
یه نفر خونه به دوشه، یکی دو تا قلعه داره
یه طرف همه سیاه و یه طرف همه سفیدن
رو به روی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن
اونا که اول ِبازی توی خونه ی تو و من
پیش پای اسب دشمن، اون همه سرباز رو چیدن
ببین امروزم تو بازی میونه شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن
تاج و تخت ِشاه دیروز، در قلعه شون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت
اونکه ما رو بازی می ده، اونه که مهره رو چیده
اونکه نه شاهه، نه سرباز، نه سیاهه، نه سفیده
از پس پرده نگاه کن
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
ناگفته های تور یک روزه!
پی نوشتهایی که مینا ننوشت...
1.اونیکه جریمه شد، یاسر بود.
2.اونیکه می گفت نهار نمی تونیم بخوریم، اگه آش بخوریم، صادق بود.
3. اونیکه سردیش شده بود، مهناز بود.
جای من و همه اونهایی که نبودند، خالی... اینم مینا ننوشت!خودم نوشتم...
تور یکروزه باغ لاله
مهناز جان تولدت مبارک.
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
فروردینی های عزیز تولدتان مبارک
۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
سال 87
به خاطرات خوش در این سال باید اضافه کنیم که دوستای خوبمون سارا، سمانه و بهاره اعضای جدیدی رو به خانواده پارس آذرخش معرفی کردند و علی ، مازیار و روزبه شدند دامادهای پارس آذرخش. افروز و امیر پیوند عشق و محبت محکمتری با هم بستند .
همچنین دوستان زیادی در این سال در کنارمان بودند و رفنتد که در نقش بستن این روزهای خوش با ما شریک بودند که جا داره از همشون یاد کنیم، ندا (مسافر سیدنی)، میثم (مسافر استکهلم) ، امیر صدرنیا (مسافر ملبورن) ،امیرعنبری و رضا عریفی(مسافر همین دوروبرا )، الناز(مسافر کتابخونه ملی) .
امیدوارم که در سال جدید روزهای خوش بیشتری رو بتونیم در کنار هم و با هم رقم بزنیم. و آرزومندم که پروژه های در دست انجام با موفقیت و سرعت بیشتری پیش بره و عقب نباشیم. و خوشبینانه بگویم که تمامی کمی ها و کاستی ها بر طرف شود. به امید روزهای طلائی.
۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه
جشن پایان سال
خانواده حسنی : عمه محبوبه و آقا وحید
خانواده عنبری: بانو عنبری(افروز جون) ، خود عنبری ، داآش عنبری (آرش)
خانواده بیگی : غزل و رضا
خانواده رئیس زاده : سولماز جون با داآشش (سهرابعلی)
خانم ها: مهناز جون و طناز جون (خانم جان)، فروغ جان ، فرنوش جان و خودم مینا جان
آقایان : ابراهیمی(جانشین رئیس اینا) - عریفی (همکار خدابیامرز سابق) - میرزایی (آقای عقبیم) - یاسر جوانمرد(مسئولیت هماهنگی بچه ها با پرسنل رستوران را برعهده داشت ازش متشکریم) - مهدی (پسر رئیس اینا)
خیلی خیلی خوش گذشت و رستوران و آباد کردیم . کلی عکس انداختیم و بعضی ها در تمام عکس ها حضور فعال داشتند.
در کل عالی بود و جای تمام اونهایی که نبودند کلی خالی بود.
۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
بهاره جان پیوندتان مبارک.
پیوندتان مبارک گل به سر عروس .
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
سکوی(صندلی) پرتاب
من از اعماق ته وجود آرزو میکنم که همینطوری باشه که شما می فرمایین.
تا حالا که، کنار دریا هم میرفتیم آفتابه با خودمون میبردیم.
قبلا که فرصت بهتری داشتیم، نرفتیم(به دلایل احمقانه!) ، حالا هم که تصمیم به رفتن گرفتیم بحران اقتصادی و ... گریبان ما رو گرفته.
خدا کنه که حداقل این صندلی قابلیت خودش رو از دست نده(به قول معروف به ما که رسید ... نشه).
به امید روزی که تمام صندلی های پارس آذرخش سکوی پرتاب به سوی موفقیت برا همه باشه.
در ضمن من حاضرم به جای امیر شیرینی بدم (البته اگر قبول کنید) ، اون بنده خدا اینقدر شوکه بود که به خیلی از چیزا نمیتونست اصلا فکر کنه.
۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سهشنبه
سکوی پرتاب
مسافر ملبورن
۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
برای ندا
تا دقایقی دیگر دوست و همکار خوبمون ندا به همراه همسرش علی تهران رو به مقصد سیدنی ترک میکنن تا زندگی جدیدی را در دنیای جدیدی رقم بزنند. براشون آرزوی موفقیت و روزهایی سرشار از شادی داریم.
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
رهایی از مشکلات
۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه
بخت توجیهِ گرفتاران است....(پابلو نرودا)
هیچگاه از شرائط و افراد دور و برت شاکی نباش، افرادی در شرائط تو وجود داشتند که میدانستند چگونه موفق شوند. شرائط، بسته به خواست و توان قلب خودت گاهی خوب و گاهی بدند.
یاد بگیر هر موقعیت سخت را به سلاحی برای جنگیدن بدل کنی. از فقرت، از تنهائیت یا از بختت، شکایت نداشته باش، با ارجمندی با آنان روبرو شو و قبول کن که آنان، به این یا آن دلیل، حاصل اعمال خود تواند، و آزمایشی برای پیروزیات.
از مشکل درونی شخص خودت تلخرو نشو، و نه آن را به دوش دیگری بیانداز، یا همین حالا خودت را بپذیر، یا مثل یک کودک به توجیه خودت ادامه بده. یادت باشد که هر زمانی برای شروع مناسب است، و هیچ زمانی برای پایان دادن خیلی بد نیست.
دیگر خودت را گول نزن، تو علت وجودی خودت هستی، علت نیازهایت، علت دردهایت، علت گرفتاریهایت. بله، تو نا آگاه بودهای، بیمسئولیت، تو، فقط تو، کسی نمیتوانست تو باشد.
فراموش نکن که علت امروز تو، گذشتهی توست، همانطور که علت آیندهی تو، امروز توست. از توانمندان بیاموز، از شجاعان، از گستاخان، از فعالان تقلید کن، از پیروزمندان، از کسانی که شرائطشان را نمیپذیرند، از کسانی که علیرغم همه اینها موفق میشوند.
به مشکلاتت کمتر، و به کارت بیشتر بیاندیش، مشکلاتت بدون تغذیه شدن خواهند مرد. یاد بگیر از درد، تولد بیابی و بزرگتر شوی، که این از موانع روبرویت بزرگتر است.
در آینه به خودت نگاه کن. سعی کن با خودت صادق باشی، و ارزش خودت را بازشناسی کن، و خواستهات را، و ضعفت را برای توجیه خودت.
به یاد بیاور که در درون تو نیروئی است که همه کار میتواند بکند، اگر رهائی و نیروی بیشتری که در خود داری را باز بشناسی، دیگر بازیچه شرائط نخواهی ماند، چرا که خودت سرنوشت خودت هستی.
برخیز و به فرداها نگاه کن، و نور بامدادی را تنفس کن. تو بخشی از نیروی زندگی هستی. همین حالا بیدار شو، راه بیافت، برزم. اگر یکبار تصمیم بگیری، برای همیشه در زندگی پیروزی. هرگز به بخت نیاندیش، چرا که بخت توجیهِ گرفتاران است.
۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه
رویا
دخترک از وقتی بچه بود فکر می کرد که یه فرشته است. خیلی شبا خواب می دید که مثل فرشته ها داره پرواز می کنه. همه دوستش داشتن. مثل فرشته ها می خوابید. مثل فرشته ها بازی می کرد مثل فرشته ها نگاه می کرد.
وقتی بزرگتر شد هنوز فکر می کرد همه مردم فکر می کنن اون شبیه فرشته هاست. فکر می کرد همه می فهمن که اون مثل فرشته هاست.
خوشحال بود با رویای خودش. دوست داشت خوب باشه. چون می خواست یه فرشته خوب بمونه. همه آدما رو دوست داشت چون یه فرشته بود.
شایدم تقصیر آدمایی بود که با اون مثل فرشته ها رفتار می کردن و نمی خواستن دختر کوچولو از رویاش بیرون بیاد. چون دوستش داشتن نمی خواستن به اون دختر کوچولو بگن که نه فرشته ای در کار هست نه دنیایی به این قشنگی، که اگرم این دنیا وجود داشت فرشته های خیلی قشنگتر می خواست. اونا نمی خواستن به دختر کوچولو بگن که اگر تو فرشته دنیا باشی پس خیلیای دیگه چی؟ بقیه ها که اونا هم مثل تو دوست دارن فرشته باشن؟ خیلیایی که از تو قشنگترن. خیلی قشنگتر. چون دوستش داشتن کمکش نکردن که واقعی باشه. (من: البته حواستون باشه که ازدخترکی که فکر می کنه فرشته هست نمیشه جز این انتظار داشت که فکر می کنه برای کسایی که دوستش دارن انقدر عزیز باشه)
پس دختر کوچولو وقتی حتی مطمئن شد فرشته نیست، باز هم نمی تونست دست از رویایی که انقدر دوست داشت برداره. عادت کرد به هر صبح بیدار شدن با امید اینکه شاید هنوز توی دنیا کسی باشه که از اینکه کسی دوست داشته باشه مثل فرشته ها باشه خسته نشه.
و هر شب به یاد لحظاتی از زندگیش بخوابه که انگار واقعا مثل فرشته بوده، توی زندگی آدمایی که دخترک مثل فرشته ها دوسشون داشت. حتی اگه این لحظات به اندازه انگشتای دست دختر کوچولو هم نشه.
اینطور میشه که زندگی دختر کوچولو بی هیچ حادثه ای، شیرینه شیرین، ساکت، پر ازغم، اشک و تنهایی، و زیبایی می گذره.
۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه
برنامه نویسی
ديباگ كردن يك كد چندين مرتبه از نوشتن آن سختتر است. بنابراين اگر كد اوليه خود را بسيار هوشمندانه بنويسيد، جهت ديباگ كردن آن به اندازهي كافي باهوش نخواهيد بود! (Brian Kernighan)
تنها دو نوع زبان برنامه نويسي وجود دارد: آنهايي كه برنامه نويسها از آن شكايت دارند و آنهايي كه اصلا مورد استفاده قرار نميگيرند! (Bjarne Stroustrup)
هر كسي ميتواند كدي بنويسد كه يك كامپيوتر آنرا درك كند. يك برنامه نويس خوب كدي را مينويسد كه براي ساير همكارانش قابل درك باشد. (Martin Fowler)
اندازهگيري درصد پيشرفت يك پروژه برنامه نويسي با شمارش تعداد سطرهاي كدهاي آن همانند اندازه گيري درصد پيشرفت ساخت يك هواپيما از طريق وزن كردن آن است! (Bill Gates)
برنامه نويسي سطح پايين (Low-level) روح برنامه نويسها را جلا ميبخشد! (John Carmack, ID software)
بزرگي واقعي با اندازه گيري مقدار آزادي كه به ديگران عطا ميكنيد، سنجيده ميشود و نه به اينكه چگونه ديگران را وادار ميكنيد تا آنچه را كه مد نظر شما است اجرا كنند. (Larry Wall)
هيچگاه از gets و sprintf استفاده نكنيد، در غير اينصورت شياطين به زودي به سراغ شما خواهند آمد! (FreeBSD Secure Programming Guidelines)
صحبت كردن ساده است. كدت رو نشون بده! (Linus Torvalds)
علوم رايانه هيچگاه شخصي را تبديل به يك برنامه نويس خوب نميكنند همانطور كه مطالعه در مورد رنگها و قلمها شما را تبديل به يك نقاش خوب نميكند. (Eric Raymond)
هيچ برنامهاي تا زمانيكه آخرين يوزر آن بميرد به پايان نخواهد رسيد! (از يك گروه پشتيباني نرم افزار ناشناس!)
برنامه نويسهاي C هرگز نخواهند مرد. آنها فقط تبديل به void خواهند شد. (ناشناس)
پايان دنياي يونيكس 2 به توان 32 ثانيه پس از اول ژانويه 1970 است! (ناشناس)
زماني كه كد مينويسيد فرض كنيد شخصي كه قرار است در آينده از كدهاي شما نگهداري كند يك ديوانهي زنجيري است كه آدرس خانهي شما را ميداند! (Rick Osborne)
سادگي يك برنامه يكي از شرايط قابل اطمينان بودن آن است. (Edsger Dijkstra)
يونيكس سيستم عامل سادهاي است، اما شما بايد فرد باهوشي باشيد تا بتوانيد اين سادگي را درك كنيد! (Dennis Ritchie)
اگر به كامپايلر دروغ بگوئيد او بعدا انتقام خواهد گرفت! (Henry Spencere)
پرل تنها زبان برنامه نويسي است كه پيش و پس از رمزنگاري RSA به يك شكل به نظر ميرسد! (Keith Bostic)
تنها دو صنعت هستند كه به مصرف كنندگان خود "كاربر" ميگويند: صنعت كامپيوتر و تجارت مواد مخدر! (ناشناس)
۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سهشنبه
اندر فواید آلوچه
حلیم بهاران
۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه
قندک جدید
آقای مهدی ابراهیمی تولدتان مبارک
۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه
Neda's Goodbye Party
۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه
بهترین همکاران
داشتم و دارم ولی تجربه بهم نشون داده بود که غیر از دوستان دوران
دانشگاه بقیه رو (محیط کار، سربازی و ...) خیلی نباید جدی بگیرمشون تا
اینکه رسیدم به پارس آذرخش و متوجه شدم که در این مورد هم مثل بقیه مسائل استثنا وجود داره .
دوستان پارس آذرخشی شیرین ترین خاطره رو از دوست/همکار بودن، برای
من رقم زدند. به "با شما بودن" افتخار می کنم و امیدوارم که همیشه موفق و
سربلند باشین
۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه
بهاره جان تولدت مبارک
وحید آقا تولدتان مبارک
۱۳۸۷ بهمن ۱, سهشنبه
اولین همایش کتابخانه دیجیتال
۱۳۸۷ دی ۲۴, سهشنبه
مغايرتهاي زمان ما > >
بوی بد نفرت
معلم یک کودکستان ، به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنان بازی کند او به آنان گفت که فردا هر کدام ، یک کیسه ی پلاستیکی بر دارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنان بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه برخی 2 ، برخی 3 ، برخی تا 5 سیب زمینی بود، معلم به بچه ها گفت :
" تا یک هفته هر جا که می روید پلاستیک های خود را ببرید ."
روزها به همین ترتیب گذشت ، کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی ناخوش سیب زمینیهای گندیده کردند ، به علاوه آنهایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل بار سنگین خسته شده بودند ، پس از گذشت یک هفته، سرانجام بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسید :
" از اینکه سیب زمینی ها را یک هفته با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ "
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلم ، منظور اصلی خود را از این بازی چنین توضیح داد :
" این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه ی آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی کینه و نفرت ، قلب شما را فا سد می کند و شما آن را همه جا با خود حمل می کنید ، حالا که شما بوی بد سیب زمینی را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید
