دخترک از وقتی بچه بود فکر می کرد که یه فرشته است. خیلی شبا خواب می دید که مثل فرشته ها داره پرواز می کنه. همه دوستش داشتن. مثل فرشته ها می خوابید. مثل فرشته ها بازی می کرد مثل فرشته ها نگاه می کرد.
وقتی بزرگتر شد هنوز فکر می کرد همه مردم فکر می کنن اون شبیه فرشته هاست. فکر می کرد همه می فهمن که اون مثل فرشته هاست.
خوشحال بود با رویای خودش. دوست داشت خوب باشه. چون می خواست یه فرشته خوب بمونه. همه آدما رو دوست داشت چون یه فرشته بود.
شایدم تقصیر آدمایی بود که با اون مثل فرشته ها رفتار می کردن و نمی خواستن دختر کوچولو از رویاش بیرون بیاد. چون دوستش داشتن نمی خواستن به اون دختر کوچولو بگن که نه فرشته ای در کار هست نه دنیایی به این قشنگی، که اگرم این دنیا وجود داشت فرشته های خیلی قشنگتر می خواست. اونا نمی خواستن به دختر کوچولو بگن که اگر تو فرشته دنیا باشی پس خیلیای دیگه چی؟ بقیه ها که اونا هم مثل تو دوست دارن فرشته باشن؟ خیلیایی که از تو قشنگترن. خیلی قشنگتر. چون دوستش داشتن کمکش نکردن که واقعی باشه. (من: البته حواستون باشه که ازدخترکی که فکر می کنه فرشته هست نمیشه جز این انتظار داشت که فکر می کنه برای کسایی که دوستش دارن انقدر عزیز باشه)
پس دختر کوچولو وقتی حتی مطمئن شد فرشته نیست، باز هم نمی تونست دست از رویایی که انقدر دوست داشت برداره. عادت کرد به هر صبح بیدار شدن با امید اینکه شاید هنوز توی دنیا کسی باشه که از اینکه کسی دوست داشته باشه مثل فرشته ها باشه خسته نشه.
و هر شب به یاد لحظاتی از زندگیش بخوابه که انگار واقعا مثل فرشته بوده، توی زندگی آدمایی که دخترک مثل فرشته ها دوسشون داشت. حتی اگه این لحظات به اندازه انگشتای دست دختر کوچولو هم نشه.
اینطور میشه که زندگی دختر کوچولو بی هیچ حادثه ای، شیرینه شیرین، ساکت، پر ازغم، اشک و تنهایی، و زیبایی می گذره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر