۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

هه هه ، صندلی کار کرد ولی ....

هه هه ، صندلی کار کرد ولی زورش خیلی کم بود و فقط تونست از پارس آذرخش بندازه یه سه چهار کیلومتر اونورتر!
حیف شد شاید صندلی های شرکت جدید بهتر باشن و حتی برا من هم کار کنن . خلاصه من رفتم ولی یاد نامم رو گرامی بدارین لطفا.
اینم بگیرین :

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند

يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ......
!
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!



هیچ نظری موجود نیست: