دانش آموز ابتدایی که بودیم میگفیم که کی میشه که برم راهنمایی و دیگه دو ساعت زنگ ورزش داشته باشم ، با خودکار بنویسم ، دو ساعت بیکاری داشته باشم، کمتر مشق بنویسم و ... . راهنمایی رسیدم و دیدم اوضاع بدتر شده ،درسها سختره و ... . گفتم اگه دبیرستان نمونه قبول بشم دیگه حتما یا دکتر میشم یا مهندس و بعدش خوشبختی و از این حرفا . دبیرستان نمونه قبول شدم و اوضاع بدتر، قیافم عین کتاب شده بود. پوست خودمو کندم تا دانشگاه قبول شم که اگه بتونم مهندسی دانشگاه سراسری قبول شم دیگه آخر خوشیه(وضعمون خوب نبود که بریم دانشگاه آزاد)! .دانشگاه هم قبول شدم و مصیبتهای دانشگاه شروع شد. گفتم کی میشه که فارغ التحصیل میشیم و دیگه مشکلات تموم میشه.باز هم این داستانها تکرار شد و حالا همه اینا گذشته و 30 ساله شدم ولی اینبار دیگه با خودم نمیگم که اگه بتونم برم استرالیا دیگه آخر خوشیه!!!! مطمئنم که اونجا هم داستانهای خودشو داره.
نتیجه گیری اخلاقی : از این کلاهها که سر من رفته سر شما ها نره، همین لحظه ها رو دریابیم که معلوم نیست فردا چی میشه .
به امید موفقیت تمامی دوستان (منو ببخشید که بلد نیستم شعر و متن ادبی و از این چیزا بنویسم کنکور ادبیات 60% بیشتر نزدم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر