۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

عاشقانه 11

حدودن 2 هفته ایی میشه که هیچ فعالیتی اینجا نداشتم ، امروز می خوام تلافی این دو روز رو در بیارم . یه شعر توپ براتون میذارم برید بخونید حالشو ببرید. من که خیلی خیلی این شعر حمید مصدق رو دوست دارم ، امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد:

من قامت بلند تو را در قصيده اي
با نقش قلب تو، تصوير مي كنم
*********
در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام .
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام .

شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال .
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .
كاش بر اين شط مواج سياه،
همه عمر سفر مي كردم .
*****
...
واي، باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
*****
خواب روياي فراموشيهاست !
خواب را دريابم،
كه در آن دولت خواموشيهاست .
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

و ندايي كه به من ميگويد :
« گر چه شب تاريك است
« دل قوي دار،
سحر نزديك است

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي بيند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبي،
- پر مرغان صداقت آبي ست -
ديده در آينه صبح تو را مي بيند .

از گريبان تو صبح صادق،
مي گشايد پرو بال .
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاك سحري ؟
- نه؟
از آن پاكتري .
تو بهاري ؟
- نه،
- بهاران از توست .
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اينهمه زيبايي را .

هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو !
*****
...
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !
باز كن پنجره را !

تو اگر باز كني پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زيبايي را .
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد .

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .
صحبت از سادگي و كودكي است .
چهره اي نيست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،
شوكتي مي بخشد .
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را ميخواند !
- گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
باز كن پنجره را ! -
- صبح دميد ! .
*****
...
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند .
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تواند .
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك، اما آيا
باز بر مي گردي ؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد !
*****
...
و چه روياهايي !
كه تبه گشت و گذشت .
و چه پيوند صميميتها،
كه به آساني يك رشته گسست .
چه اميدي، چه اميد ؟
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .

دل من مي سوزد،
كه قناريها را پر بستند .
كه پر پاك پرستوها را بشكستند .
و كبوترها را
- آه، كبوترها را ...
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.
*****
در ميان من و تو فاصله هاست .
گاه مي انديشم ،
- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !

تو توانايي بخشش داري .
دستاي تو توانايي آن را دارد ؛
- كه مرا،
زندگاني بخشد .
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا،
سطر برجسته اي از زندگاني من هستي.
*****
...
من به بي ساماني،
باد را مي مانم .
من به سرگرداني،
ابر را مي مانم.

من به آراستگي خنديدم .
من ژوليده به آراستگي خنديدم .
- سنگ طفلي، اما،
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .
قصه بي سر و ساماني من،
باد با برگ درختان مي گفت .
باد با من مي گفت :
« چه تهي دستي، مَرد!
ابرباورميكرد.
*****
من در آيينه رخ خود ديدم
وبه تو حق دادم.
آه مي بينم، مي بينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
*****
...
بي تو در مي يابم،
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را.
كاهش جان من اين شعر من است .
آرزو مي كردم،
كه تو خواننده شعرم باشي .
- راستي شعر مرا مي خواني ؟ -
نه، دريغا، هرگز،
باورم نيست كه خواننده شعرم باشي .
- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! -
*****
...
گاه مي انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي، روي تو را
كاشكي مي ديدم .

شانه بالا زدنت را،
- بي قيد -
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نيست زياد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجيب ! عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكي مي ديدم !

من به خود مي گويم :
« چه كسي باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
*****
...
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اكنون چه فراموشيهاست .

چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد !

من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوي،
- خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز بر پا نكنيم

از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم .

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند

من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
- آويزد
*****
دشتها نام تو را مي گويند .
كوهها شعر مرا مي خوانند .

كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند .

در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟
در من اين شعله عصيان نياز،
در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟

حرف را بايد زد !
درد را بايد گفت !
سخن از مهر من و جور تو نيست .
سخن از
متلاشي شدن دوستي است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
...
*****
سينه ام آينه اي ست،
با غباري از غم .
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .
...
من چه مي گويم،آه ...
با تو اكنون چه فراموشيها؛
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست .

تو مپندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من .

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند

«آذر، دي 1343»
***

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

شمع

برای من یه شمع روشن می شه تو کلیسا... باور کن! به جون حضرت عیسی شون قسم خورد، وقتی برای تلفن زدن یه سکه بهش دادم.
سه شنبه بیستم شهریور 86

!!Engineers

Normal people believe that if it ain’t broke, don’t fix it. Engineers believe that if it ain’t broke, it doesn’t have enough features yet.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

عاشقانه ...

نازنین ای دل من!

دل من دیر زمانی است که می پندارد
(( دوستی)) نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگ دل است آن که روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را
_ دانسته _
بیازارد .

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است .
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت !!!

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

به سلامتی

توی یه ایمیل خوندم که:

* به سلامتی سرنوشت که نمیشه اون رو از سر نوشت*

چه با شکوه ...



۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

با دختری که در زمینه های نرم افزاری کار می کنه ازدواج نکن...


هیچ وقت با دختری که مسئول تست برنامه هاست ازدواج نکن چون همیشه بهت شک می کنه.

هیچ وقت با دختری که مسئول پایگاه داده هاست ازدواج نکن چون همیشه می خواد شوهرش کلید یکتا (UIQUE key) باشه.

هیچ وقت با دختری که برنامه C کار می کنه ازدواج نکن چون استعداد شکستن (Break) اشیاء و خروج (Exit) از منزل رو داره.

هیچ وقت با دختری که برنامه ++C کار می کنه ازدواج نکن چون ممکنه در بحث وراثت (INHERITANCE) دچار مشکل بشی.

هیچ وقت با دختری که برنامه جاوا کار می کنه ازدواج نکن چون همیشه در حال ارائه دادن استثنا (EXCEPTIONS) هست.

هیچ وقت با دختری که ویژوال بیسک کار می کنه ازدواج نکن چون همیشه با خودش فرم (FORM) طلاق رو همراش داره.

هیچ وقت با دختری که پاسکال کار می کنه ازدواج نکن چون همیشه بهت مثل یک آدم بی شخصیت ( rascal) بددهنی (scold) می کنه.

هیچ وقت با دختری که کوبول (COBOL) کار می کنه ازدواج نکن چون اون استعداد خوبی در تقسیم (DIVISION) خانواده داره.

هیچ وقت با دختری که شبکه کار می کنه ازدواج نکن آخه استعداد خوبی در پیگیری مشکلات (shooting troubles) داره.

لپ کلام؛ با دختری که در زمینه های نرم افزاری کار می کنه ازدواج نکن!!!

اگر...


اگر فقط كسانی را دوست بدارید كه شما را دوست می دارند، چه برتری بر دیگران دارید؟ خدانشناسان نیز چنین می كنند!

اگر فقط به كسانی خوبی كنید كه به شما خوبی می كنند، آیا كار بزرگی كرده اید؟ گناهكاران نیز چنین می كنند!

و اگر فقط به كسانی قرض بدهید كه می توانند به شما پس بدهند، چه هنر كرده اید؟ حتی گناهكاران نیز اگر بدانند پـولشان را پس می گیـرند، به یكدیـگر قرض می دهند.

" اما شما، دشمنانتان را دوست بدارید و به ایشان خوبی كنید! قرض بدهید و نگران پس گرفتن آن نباشید.در اینصورت پاداش آسمانی شما بزرگ خواهد بود،چون خدا نیز نسبت به حق ناشناسان و بدكاران مهربان است . "

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست!!!!!

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل‌‌، گمان مكن به شب جشن مي‌روي شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست گاهي بهانه‌ايست كه قرباني‌ات كنند
شعری ازفاضل نظری

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

عاشقاته 11

ديگر به اعتماد که بايد زيست؟
ديوار اعتماد فرو ريخت .

پايان آشنايی،
رنج تفرقه ،
درد اين ست
آيا کدام صاعقه سهمناک زد،
پراين سترگ درختان پر بر جنگل؟

هر سوی سيل ،
سنگين و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز کنم؟
طوفان و سيل و صاعقه،
اينک دريچه را
من با کدام جرات ،
سوی ستاره سحری باز کنم؟

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

هر کس چهار تا زن دارد:)



روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.