۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

سلام وبلاگ عزیز

من وبلاگمون و دوست دارم و هنوزم بهش عادت دارم...

جواب من به آقای حسنی فقط یه لبخند بود :-)

... مینا ... مادر وبلاگ ما ( :-) ) وبلاگمون آره متروکه شده ولی مهم اینه که هنوز صاحبی داره که نگرانشه... پس تا وقتی که نگرانشی نفس می کشه و زنده می مونه و احتمالا روزای پر تکاپوتری رو پیش رو داره

مرسی از این مادر مهربون

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

برای رفتگان

بعضی مواقع یه جوی میاد تو شرکت بنام جو رفتن که یه دفعه تعدادی از بچه ها رو می گیره. در بعضی موارد بچه ها به صورت خواسته خودشون به سمت جو میرن و در بعضی موارد به صورت ناخواسته دامن بعضی ها رو می گیره.این جو الان مدتی که تو شرکت هست و چند تا از دوستای خوبمون رفتن: سارا، سهراب، فرنوش، فرزانه و آقا وحید .
برای همشون آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که هرجا که هستن پیروز و شاد باشن.

به آقای حسنی

پست قبلی رو نوشتم که اعلام کنم و اقرار کنم که خود من هم جز همون گروه هستم .به هر حال عذرخواهی می کنم که بعد از حدودن 10 روز از نوشتن مطلب تون من تازه اونو امشب خوندم.

آقای حسنی من دیگه جدن به اون صندلی دارم ایمان میارم. اطمینان دارم که در مورد شما هم به زودی جواب خواهد داد.این صندلی رو باید دیگه اجاره بدیم.

بهرحال براتون آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که به تمام خواسته هاتون هرچه زودتر برسید.

و ما همیشه به یاد شما هستیم و به عنوان یک همکار و دوست خوب ازتون یاد خواهیم کرد.

وبلاگ متروکه

نمی دونم چرا این روزا دیگه حسی یا شایدم انگیزه ایی برای اکثر بچه ها نمونده قبلا حداقل ماهی یکی دو تا پست اینجا داشتیم ولی دیگه الان نه تنها اونو نداریم دیگه کسی هم سری به اینجا نمی زنه. یه وبلاگ متروکه شده.
شاید یه علتش اینه که بچه ها دونه دونه دارن میرن و دیگه خودشونو جزیی از بچه های پارس آذرخش نمی دونن ، اگر چه قبلا گفتم که این وبلاگ کاملا مستقل از شرکت و فقط متعلق به کسانی ست که شرکت فقط بهانه ایی بوده برای آشنایی شون که این آشنایی پایدار باشه چه اینجا باشن و چه نباشن .با هم از این طریق در ارتباط باشن که مثل اینکه در این هدفم موفق نبودم .
ولی بیایید سر بزنید خوشحال می شیم.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

هه هه ، صندلی کار کرد ولی ....

هه هه ، صندلی کار کرد ولی زورش خیلی کم بود و فقط تونست از پارس آذرخش بندازه یه سه چهار کیلومتر اونورتر!
حیف شد شاید صندلی های شرکت جدید بهتر باشن و حتی برا من هم کار کنن . خلاصه من رفتم ولی یاد نامم رو گرامی بدارین لطفا.
اینم بگیرین :

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند

يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ......
!
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!